Sunday 28 June 2009

داستان میشائیل کلهاس و شباهت ِ غریب اش با قضایای اخیر


میشائیل کلهاس ،اسبداری که در روستای خود به صداقت و پرهیزگاری و عدالت شهره است در پی ِ اعمال ِظالمانه ارباب و کارگزارانش دو اسب خود را از دست می دهد.برای دادخواهی از طرق گوناگون به امیر کشور پناه می برد و هر بار با کار شکنی های دوستان و همدستان ِ قَدر ارباب در اطراف امیر، از رسیدن به حق و حقوقش باز می ماند.به او توصیه می شود که از پی گیری ِ شکایتش صرف ِ نظر کند چرا که بی شک راه به جائی نخواهد برد.اما کلهاس که حالا علاوه بر اسب ها ضررو زیان های بیشتری متحمل شده، از این بی عدالتی آشکار به خروش آمده و تصمیم می گیرد خودش حقش را از ارباب بگیرد.افرادی را جمع کرده به ارباب حمله می کند.به مرور قدرت می گیرد و هر کس را که به نوعی از حکومت ناراضی است با خود همراه می کند و حتی خود را نماینده ی عیسی برای برقراری عدالت در زمین می خواند.امیر که به قدرت مند شدن کلهاس آگاه می شود و او را خطری جدی برای حکومت خود می بیند تصمیم به سازش با او می گیرد و به او اطمینان می دهد به شرطی که از اعمال آشوب طلبانه اش دست بردارد در پناه حمایت امیر به هر آنچه حقش بوده خواهد رسید.کلهاس که روستائی ِ ساده دل و صادقی است و جز جبران ِ ظلمی را که بر او رفته طلب نمی کند اسلحه را بر زمین می گذارد و به در پی ِ احقاق ِ حقوقش به سرزمین امن ِ امیر وارد می شود.امیر ابتدا با مهربانی و عطوفت با او برخورد کرده و کارها را در رسیدن ِ او به حقوقش به جریان می اندازد.اما در همین اثناء کلهاس در خانه اش زندانی ست و مامورانی برای مراقبت از او گمارده شده است .گروهی از کسانی که در کنار کلهاس جنگیده بودند به بهانه ی این که او زندانی ست و به هیچ کدام از حق و حقوقش نرسیده است شورش هائی به راه انداخته اند . اطرافیان امیر سعی می کنند او را متقاعد کنند که این شورش ها به کلهاس مربوط است و با دسیسه ای نشان می دهند که کلهاس در واقع همچنان با عوامل این آشوب ها در ارتباط است و باید او را به سزای اعمالش که ایجاد آشوب و قانون شکنی در کشور است رسانید.در آخر کلهاس بی آنکه حتی سکه ای بابت ِ جفائی که بر او رفته دریافت کرده باشد با دسیسه های مختلف به آشوب طلبی و شکست صلح ِ عمومی کشور متهم و سپس اعدام می شود.

داستان کلهاس شباهت فراوانی به وضعیت فعلی ایران دارد و می تواند نمونه ی خوبی برای هر دو طرف ِ ماجرا باشد.هم از بابت امیری که مانده است با این مردک روستائی که به مرور قدرتمند تر می شود چه باید کرد که زین پس چنین آشوب هائی در جامعه اش باب نشود و هر روز هر کس با هر بی عدالتی بر او گستاخی نکند.هم از بابت مظلوم واقع شدگانی که محض عدالت خواهی و در راه احقاق ِ حقوقشان زیان های بسیاری را تحمل می کنند و با ساده دلی در چنگ ِ امیر می افتند و در آخر به هیچ یک از حقوق ِ خود نمی رسند که هیچ ،به عنوان آشوب گر مجازات هم می شوند.


داستان ظرافت های بسیاری دارد که خواندنش را شدیداً توصیه می کنم.اسکن کرده اش را برای دانلود اینجا گذاشته ام.درباره ی داستان میشائیل کلهاس و نویسنده ی آن هاینریش فون کلایست که بسیار محبوب کافکا بوده است قبل از همه در یکی از کتاب های کافکا خوانده بودم. توماس مان نیز مقاله ای پر شور درباره ی نویسنده ی در نوع خود جالب این داستان دارد.مترجم هم که محمود حدادی ِ شناخته شده است.

Friday 26 June 2009



باید خفه شیم.همه می گن الان وقتش نیست به این فکر کنم که من با این دخترای ِ سرمایه دار پر افاده که دنیا رو به این لجنزار ِ فعلی تبدیل کردن هیچ شباهتی ندارم.از این تفکرات ِ شیک و دروغین ِ لیبرال دموکرات اکثریت ِ حاضرین در راهپیمائی منزجرم و معتقدم که حکومت ِ اینام هیچ فرقی به حال ِ من نداره و من همون تنهای سرخورده ای که بودم خواهم موند.می گن الان وقتش نیست به این فکر کنم که الله اکبر و یا حسین برای چی شعار شدن.می گن الان وقتش نیست که فکر کنم تو هر حکومت ِ دموکراتیکی یه عده سرکوب می شن.با هر قانونی کلی صدا خفه می شه.آخه این همه تقلیل گرائی.می پرسم برادرا خواهرا آیا همین خفه شدن ها در انقلاب 57 نتیجه اش این نشد.تاریخ چند بار باید تکرار شه.در هر صورت که دفعه ی دوم همیشه کمدیه.می خندم و مسخرشون می کنم.

بعد از اون همه راهپیمائی رفتن و شعار دادن وکتک خوردن و جنگیدن با باتوم به دست ها ، لحظه ی روبرو شدن با برادر ِ سپاهی ِ مستقر در قرار گاه ثار الله ِ ت که بعد از 15 روز اومده خونه و حالا از تو یو اس بی می خواد چه کار می تونی بکنی؟نگاهش انگار می خواد بدونه کسی تو خونه ام بهش می گه جنایتکار.می خوام بگم مرگ بر دیکتاتور.خندم می گیره.یو اس بی رو بهش می دم.آخه این چه وضعیه؟