ساعت چهارده و سیزده دقیقه.اینجا.چمن های سبز ِ میدان فردوسی.هشتم ماه ِ مبارک رمضان.له له میزنی برای یک قلپ چائی.کفاره اش را می دهم.بریزید در حلقومم.عرق از پیشانی،کمر و لای سینه ها همین طور پائین می شرد . اح م د ی ن ژ ا د سر ِ ما را به سقف کوبید.سرم درد می کند.سرم گیج می رود.اینجا.صلات ظهر ِ میدان فرودسی.زنده باد اسلاحات.زنده باد وزارت دفاع.من کافر ِ حربی.با لبان تشنه.چسبیده ام به سقف.الهم العن اول ظالم.من نشسته ام با مانتوی گِلی.گِل ِ باغچه ای که امروز بیل زدم.من باغبان.من ِکشاورز.با آینده ای نا معلوم.من با بیلی در دستانم.روی سرم راه می روم.پاهایم را در هوا تاب می دهم.ملق می زنم.من آینده ای ندارم.من اینجا نشسته ام و به گذشته خیره خیره خیره.من در گذشته ام جز زهر ِ مار چیزی نمی یابم.در گذشته ام چیزی نمی یابم.من به درخت های توی باغچه ای که امروز بیلش زدم قسم می خورم.قسم می خورم که امید وارم شما را در خاک ِ سیاه ببینم.امید وارم روزگارتان رنگ ِ لجن شود.و هوایتان چون تابستان ِ هشتاد و هشت.من به همه ی شما لعنت می فرستم.بله.بله.حتی شما... و فقط او را جدا می کنم.همان کار گر ِ چشم سبظ.جنبش .جهش .حرکت ِ سبظ.پلک هایش گاهی روی هم می افتاد.و باز خیره.من به گذشته ام خیره.او به من خیره.و حتی یک لحظه چشم بر نداشت جز وقتی پلک هایش سنگین شد. و من رفتم در خابش.در رویاهایش.او مرا دید.و نه هیچ کس ِ دیگری مرا.او مرا می دید.او به من خیره شده بود.او به من نگاه می کرد.او به من زل زده بود.او دست ِ مرا خانده بود.ترسم را به شفافیتی که خودم تجربه اش می کردم می دید.دست و پا زدن های مذبوحانه را در سرم می خاند.او خیره به من.مرا برای ِ من فاش می کرد.من گاهی چشمانم خیلی درشت و گاهی خیلی ریز می شود.چرا چشمانش اصلاً هیز نبود.او بر بدن ِ من دست می کشید .لباس های خیسم را یکی یکی در می آورد.دستش را بر بدن ِ عرق کرده ام می مالید.او به من تجاوز ِ فکری می کرد.من در خابش بودم.به روح ِ مقدس ِ فرانس کا،باکونین و چارلز بوکافسکی قسم که بهترین وسیله ی نقلیه دنیا اتوبوس است..اتوبوس است.من دیگر هیچ چیز نمی بینم.کور شده ام.اینجا در نوری که از روی پیکر ِ ابر قدرت ِفردوسی بر چشمانم منعکس میشود.مقاومت.استقامت.تنهائی.تنهائی.شهامت.دلم می خاهد از حال بروم.