Saturday 29 August 2009


ساعت چهارده و سیزده دقیقه.اینجا.چمن های سبز ِ میدان فردوسی.هشتم ماه ِ مبارک رمضان.له له میزنی برای یک قلپ چائی.کفاره اش را می دهم.بریزید در حلقومم.عرق از پیشانی،کمر و لای سینه ها همین طور پائین می شرد . اح م د ی ن ژ ا د سر ِ ما را به سقف کوبید.سرم درد می کند.سرم گیج می رود.اینجا.صلات ظهر ِ میدان فرودسی.زنده باد اسلاحات.زنده باد وزارت دفاع.من کافر ِ حربی.با لبان تشنه.چسبیده ام به سقف.الهم العن اول ظالم.من نشسته ام با مانتوی گِلی.گِل ِ باغچه ای که امروز بیل زدم.من باغبان.من ِکشاورز.با آینده ای نا معلوم.من با بیلی در دستانم.روی سرم راه می روم.پاهایم را در هوا تاب می دهم.ملق می زنم.من آینده ای ندارم.من اینجا نشسته ام و به گذشته خیره خیره خیره.من در گذشته ام جز زهر ِ مار چیزی نمی یابم.در گذشته ام چیزی نمی یابم.من به درخت های توی باغچه ای که امروز بیلش زدم قسم می خورم.قسم می خورم که امید وارم شما را در خاک ِ سیاه ببینم.امید وارم روزگارتان رنگ ِ لجن شود.و هوایتان چون تابستان ِ هشتاد و هشت.من به همه ی شما لعنت می فرستم.بله.بله.حتی شما... و فقط او را جدا می کنم.همان کار گر ِ چشم سبظ.جنبش .جهش .حرکت ِ سبظ.پلک هایش گاهی روی هم می افتاد.و باز خیره.من به گذشته ام خیره.او به من خیره.و حتی یک لحظه چشم بر نداشت جز وقتی پلک هایش سنگین شد. و من رفتم در خابش.در رویاهایش.او مرا دید.و نه هیچ کس ِ دیگری مرا.او مرا می دید.او به من خیره شده بود.او به من نگاه می کرد.او به من زل زده بود.او دست ِ مرا خانده بود.ترسم را به شفافیتی که خودم تجربه اش می کردم می دید.دست و پا زدن های مذبوحانه را در سرم می خاند.او خیره به من.مرا برای ِ من فاش می کرد.من گاهی چشمانم خیلی درشت و گاهی خیلی ریز می شود.چرا چشمانش اصلاً هیز نبود.او بر بدن ِ من دست می کشید .لباس های خیسم را یکی یکی در می آورد.دستش را بر بدن ِ عرق کرده ام می مالید.او به من تجاوز ِ فکری می کرد.من در خابش بودم.به روح ِ مقدس ِ فرانس کا،باکونین و چارلز بوکافسکی قسم که بهترین وسیله ی نقلیه دنیا اتوبوس است..اتوبوس است.من دیگر هیچ چیز نمی بینم.کور شده ام.اینجا در نوری که از روی پیکر ِ ابر قدرت ِفردوسی بر چشمانم منعکس میشود.مقاومت.استقامت.تنهائی.تنهائی.شهامت.دلم می خاهد از حال بروم.

Thursday 27 August 2009

ما پیشرفت کردیم

و نمی ذاریم تاریخ تکرار شه

خیلی از پدر مادرای ما موقع اعدام های دهه ی شصت سکوت کردن

حتی خوشحالم بودن عقب افتاده ها

چون اعدامی ها

چپ بودن.کومونیست بودن.بی دین بودن.منافق بودن

چون با اعدامی ها هم عقیده نبودن

اما ما پیشرفت کردیم

کسائی که تو زندانن

با اینکه ممکنه با ما هم عقیده نباشن

با این که ممکنه ازشون خوشمون نیاد

ولی اگه بخوان بلائی سرشون بیارن

مطمئنیم که

نمی ذاریم تاریخ با همون سکوت تکرار بشه

یعنی

اونقدر تخم داریم

که بخایم حتی مخالفامون زنده باشن

Wednesday 26 August 2009



وقتی داشتم پیاده می شدم

پاهامو دست مالی کرد

و من تازه متوجه شدم

که در تمام ِ طول راه

اون چسبیده بود به من

و پاهای من

مالیده بود به پاهاش و

تحریکش کرده بود

در حالی که من فکر می کردم

چون اون پنجاه سالشه و

ریشاش سفید شده

هیچ وقت این اتفاق نمیفته

خوب

حالا می فهمم که

امکان داشت همین اتفاق برای بابام افتاده باشه

وقتی پشتش رو موتور می شستم و

پاهام می مالید به کونش.

Sunday 23 August 2009

از آینه ها صد بار پرسیدم

بگوئید لعنتی ها

بگوئید

من چه عیب و ایرادی دارم؟

من چه عیب و ایرادی دارم؟

که او مرا نمی خواهد

که او این طور از من متنفر است.

که این طور خنده دار به نظر می رسم.

به دوستان ِ مست ِ پاتیلم می گویم

:چیزی مضحک تر از این مست کردن ِ ما وجود داره؟

کمدی رقص های مستی ِ ما

خوب اگه هر کدوممون بریم یه گوشه کظ کنیم

با یه موزیک ِ نالون

بازم

آیا چیزی مضحک تر از ما وجود دارد؟

دوستان

چرا ما هر کاری می کنیم در تنمان زار می زند

چرا هر لباسی برایمان گشاد و تنگ است

و چرا هر کار می کنیم

دلقک های خنده دار تری می شویم

من از خودم متنفرم

ما از هم متنفریم

و ما از دنیایمان که هیچ رقمه اندازه مان نمی شود

متنفریم

متنفریم

حتی در صف ِ اول آنارشیست ها مضحکیم

در زنجیره ی انسانی مضحکیم

نو کمونیست ِ افراطی ِ مضحکیم

لیبرال دموکراتِ احمق ِ مضحکیم

رپ و جز و پست راک ِ مضحکیم

رادیکال انقلابی ِ مضحکیم

اصلاح طلب ریویزیونیست ِ مضحکیم

تو سری خور های مضحکیم

ما به واقع از هم بدمان می آید

و اصلاً موجودات ِ شادی نیستیم

وقتی افسرده می شویم

از همیشه خنده دار تریم

همه چیز ِ این جهان به ما دهن کجی می کند

دفرمه بودنمان را به رخمان می کشد

و ما با مستی ها و های کردن های هیستریک

سعی می کنیم از نگاه ها پنهان شویم

و خودمان را

و نفرتمان را

و عقب افتادگی

و جلو افتادگیمان را

فراموش کنیم

ما در خانه های خالی از سکنه

سکس های دست ِ جمعی راه می اندازیم

کون و کس ِ همدیگر می گذاریم

و هر و هر و هر

به اصطلاح

می خندیم

و آنقدر بلند می خندیم

که صدای قهقه ی دنیا به گوشمان نرسد

ما متوجه هستیم

که آینه ها

مسخره مان می کنند