Thursday 28 January 2010

کلمات حقنه شده اند در گلویم
پائین نمی روند
بالا نمی آیند
قطره قطره خون
می رود از من
زمان روی جسم ِ بهداشتی ِ درازی
هی کش می آید
به بیرون می تراود
می پیچد به دورم
می پیچم دورتان
و همه ی عشق ها و آرزوها ی دور و ودرازتان
فقط من
حالا فقط من هستم که می توانم این شراره های خبیثانه ی خفه شده را از پشت آن چشم های مهربان- دوخته شده در برابرم،از نهان گاه آن خنده های از سر ِ دوستی به زور آمده نشسته در کنار آن چشم ها ی حسود ِ بد ذات ِدیوس ِ تان.
حالا فقط من
می توانم ببینم
می توانم به دور ِ عشق های غش کرده در آغوش ِ همتان بپیچم و معشوقه های معصومتان را زنده زنده در جلوی چشمان ذکرش رفتتان خوب بنمایم و به درک اسفل السافلین هر چارتان را هر هشتتان را هر ده و بیست و بیست و دو
بهمن
حالا فقط من می توانم بهمن را شفاف ببینم
صاف ببینم
بهمن قاعده شده است.
بهمن به قاعده کرده شده است.
بهمن ِ کوچک. بهمن خاموش ِ بیست و دو روز نشسته آرام در انتظار یک انقلاب
برادران
خاهران ِ گرامی
کنار بروید
خونی نشوید
در پریود های انقلابی
با همیشه باکرگان ِ وحشی ِ حشری
با من
خداوند،
تنها خداوند
با من
نزدیکی می کند
خونم را می مکد
آلتش سرخ
چشمانش جوی روانی دوست داشتنی
از هم خابگی مان مسیح،
زیر بار ِ همه ی رنج های جهان می رود
مسیح روان می شود
در روز های کف و خون
من خود ِ خود ِ شیطان الرجیم می شوم
سرم شرم می کند
تنم سرد می کند
کاری برای دستانم ساخته نیست
چشمانم خالی ست
نفرت و اشک ِ توامان
ال امان ال امان

Thursday 21 January 2010

پرچم به دست
در خط ِ مقدم جلو می روم
و با فکر ِ یک انقلاب
به ارگا سم می رسم
برمی گردم
پشتم خالی ِ خالی ست
دستانم پر از خون می شود
کنار ِ پیاده رو می نشینم
خون ِ دستم را خالی می کنم
و با همان دست
بنگم را می چوقم.
هیچ عجله ای نیست
انقلاب ِ هرزگان
دیر به سر انجام می رسد.
عجالتن
دختر و پسر ِ ته کوچه را
در حال ِ لا سیدن و ما لیدن و بو سیدن
دید می زنم.
آیا حاضری
ساعت ها در کنار ِ من بنشینی
هیچ چیز نگوئی
تکان نخوری
آه و اوی نکنی
دلقک بازی در نیاوری
غر نزنی
به چیزی فکر نکنی
سر ِ درد و دلت باز نشود
دولت راست نشود
اه دختر تو چقدر تلخی نگوئی
با نگاه هایت
دیگران را به رخم نکشی
ساعت ها آرام
تنها گذشتن ِ زمان را
گذشتن ِ زمان را
همان طور که من همیشه
تجربه کنی
و حضورت روی دوش ِ من
سنگینی نکند
انگار که پذیرفته باشیم
هیچ دو انسانی
هیچ وقت
یکی نمی شوند
همان طور که
تنهائی هم نمی شود
و با سکوت
دوران ِ محکومیتمان را بگذرانیم؟

من که حاضر نیستم
تو حاضری؟
دیر یا زود
هر عذبی
جفتی را
هر خانه به دوشی
سر پناهی را
هر دیوانه ای
سر ِ سوزن عقلی را
هر منکری
خدایی را
خاهد یافت
خاهد ساخت
عده ای همین ها را
خاهند باخت
جهان را
از هر طرف که دور بزنی
دیوار است
دیوار است
چوب در ماتحتمان
ماندگار است

Friday 15 January 2010

:خانم می شود شما را یک شب تا صبحی مالاند؟

به خدا قسم که زندگی ِ من با یک سوراخ ِ ناچیز ِ شما از این رو به آن رو از آن رو به این رو

که امام جواد (ع) فرمود:

یک ثکث ِ خوب

با هر که باشد

در بدن هرمون هائی ترشح می کند

که انگیزه زنده بودن را در شما تقویت می کند

شما باید زنده بمانید بانو

بگذارید دستم را این طور آرام آرام بخزانم لا و لوی پاهایتان را خوب بمالم

به خدا قسم هر وقت فکر می کنم برای زنده ماندن چه دیوسی ها که نکرده ام

برای خودم بک هورا می کشم

شما را به آن حال تخمیتان خانم

من اگر مردم

بدانید فقط به این خاطر بود که شما کصتان را قاب کرده بودید زده بودید بالای تختتان

یک فشار خانم

به خدا قسم سه دقیقه بیشتر طولش نمی دهم

امثال شما توله سگ ها در این جهان جائی ندارند

شما ها که دائماً هشری هستید

شب ها خاب همخابگی با خداوند می بینید

شما لعنتی ها

ته سیگار هایتان همیشه خیس ِ خیس است

شما با آن پس تان های افسرده تان

سزاوار ِ عشقید

سزاوار ِ سزار ِ سرزمین ِ سند بادید

کمی روغن نباتی ِ سفت

حالتان را جا می آورد

Monday 4 January 2010


لذت لیسیدن کثیف ترین دختر ِ شهر

پیچیده در ژاکتی قرمز

نصیب کدام یک از ما می شود.

Sunday 3 January 2010

نفس، نفس، نفس زنان دختر همسایه می داد

آه و اوه و آی و اوی و آخ و اوخ کنان

دختر همسایه می داد

دستم را توی سوراخ خالی

چرخاندم_گردانیدم_فروتر بردم

خالی ِ خالی ِ خالی ام.

از صلابت یک ک_ی_ر

تصویر می سازم

از تمامی ِ همخابه های جهان

با یک ک_ی_ر

درونِ یک هیچ.

امشب را جشن می گیرم

صدای خنده های به هیچ چی

پو_رن

پور_نو پور_نو گرافی

زمزمه می کند در ِ گوشم،خیابان انقلاب

سوپر ِحیوانات

واق و ووق

قار و قور

ما و موی.

صدای مادرم را می شنوم

وقتی سخت سرگرم ِ ساختن من بودند

در پشت در های آفرینش

صلابت یک ک_ی_ر

درونِ یک هیچ.

مادرم

با ولع اثپرم ها را می بلعید

پدرم اما

به فکر ِ آینده ی جهان بود

بقای نسل ِ برتر.


از سرِ میز بلند شدم و رفتم پشت ِ مبل پناه گرفتم.گوش هایم را گرفتم.چشمانم را به زور محکم روی هم فشار دادم.نفسم را حبس کردم.پناه می برم به تو یا ارحم الراح...!خودت متوجهی که چه کرده ای؟بروم بروم بدَوَم در خیابان و بدهم برَهَم ادامه بدهم سگ خوری هایم را ادامه بدهم تا عرق شوم بر پیشانی ِ ننگ ِ پدرم که میخاست نسلش را بقا بدهد...

اما نه

درست مقابل من.درست مقابل چشمان من نشسته است و از عشق می گوید

(یا نفرت فرافکنی)

گیرم که من دوست...

آخ بیا

حالم

حالم را بالا می آورم

مرا فاحشه خطاب می کند

و من در هجوم نگاه های نفرت بار سرزنش بار تحقیر آمیز

دوره می شوم


تاب بیاورم؟تاب نیاورم؟ادامه بدهم؟سگ خوری هایم را ادامه بدهم
همه کس را به طخم چپ ِ دائی در گذشته ام حواله کنم؟

بروم در خیابان و بگردم


کجاست فاحشه ای که مرا یاری کند؟

ممممخم کار نمی کند

که اگر کار کند

جنون از رگ ِ گردن به من نزدیک تر است

اگر

تنها

اگر

مخم کار کند.


اواخرش است؟این اواخر را با جان کندن تاب بیاورم؟نیاورم؟


مداد سیاه را توی تخم ِ چشمانم می گردانم

می روم توی پارک می نشینم

و دقایقی بعد

همه ی فواحش دنیا

صکص را تحریم می کنند.


کجاست فاحشه ای که مرا یاری کند؟


انگار پشت ِ در ِ پدرو مادرم نشسته ام

و آمدنم را انتظار می کشم.