Sunday 21 March 2010

همه به خاطر گندی که با سکوتم به مجلس زده بودم خوشحال و سپاسگذار به نظر می رسیدند.شاید موافقتی پنهانی میانمان وجود داشت که هر انسانی فقط و فقط حق دارد سکوت پیشه کند.ولی آن ها همچنان حرف می زدند چون کار ِ دیگری نمی توانستند بکنند و سکوت هم برایشان آزار دهنده و ترسناک بود.در این جمع هیچ چیز مرا به وجد نمی آورد.مدت ها ست که هیچ چیز مرا به وجد نمی آورد.از هیچ چیز تکان نمی خورم.هیچ فیلمی به زندگی ِ من نزدیک نیست.حوصله کتاب ها را ندارم.این که دوست داشته شوم هیچ اهمیتی برایم ندارد.نمی توانم کسی را دوست داشته باشم.در هیچ چیز بحثی وجود ندارد.چیزی که تو می گوئی عین حقیقت است.متناقضش هم عین حقیقت است.همه ی پیش بینی های تو درست از آب در می آیند.مال ِ من هم.مال آن یکی هم.همه چیز فقط نیاز به زمان دارد.به محض اینکه تفکری در تو شکل گرفت نیروهای طبیعت برای اثبات متناقضش بسیج می شوند.همه ی این ها سستم می کند.فقط هستم.حرفی برای گفتن ندارم.از هر چالشی بیزارم.زامبی شده ام.
سکوتم خودم را هم معذب می کند .هر چند ثانیه یکبار توی دلم به خودم می گویم زهر مار.به تو می گویم زهر مار.زندگی شده است چند اتفاق ِ مشخص که به صورت مدوری هر چند سال یکبار تکرار می شود.امروز برای من.فردا تو در جای من.من جای آن یکی.چیدمان عوض می شود.بازی همان بازی ست.امروز من پول دارم و توی سر ِ تو می زنم.سال ِ بعد تو پولداری و من بد بخت ِ مفلوک.امروز تو عاشق می شوی.پارسال آن یکی .امسال من تنهایم و سال بعد....همه این ها آنقدر مسخره اند و آنقدر توی چشم می زنند.که من.سکوت.تنها سعی می کنم با سکوتم خودم را کنار بکشم.که متوجه باشم در این سیر مکرر اتفاقات ِ مشابه هیچ نقشی ندارم.نظاره گرم.سعی می کنم به معمولی ترین آدم ها شبیه باشم.با هیچ چیز توی چشم کسی نیایم.برای چی؟برای این که همه چیز مثل ِ هم است.تکرار.تکرار.با یک خیانت عشق ها به فاک می رود.با وفاداری های تصنعی زندگی ها ادامه پیدا می کند.بی هیچ فکری بچه ها به وجود می آیند.من شبیه ترین آدم به آدم هام.به معمولی ترینشان.به احمق ترینشان.هیچ فکری توی سرم نیست.