Sunday 12 September 2010



پول کافی که توی بانک باشد
کسی هم هست که بگوید دوستت دارد
بگوید دوستش داری
دوستان رنگارنگی هم که باشند برای از بین بردن کسالت های روز مرگی
دور هم نشینی ، فیلم بینی، تائید افکار نابِ همدیگر،ارضای حس ِ دیده شدگی
خیالت راحت است
بعد از ظهری لم داده ای روی صندلی ِ راحتی
و در حالی که با موس گوگل ریدرت را اسکرول می کنی
و آلبوم 2010 فلان گروه را دانلود کرده و گوش می دهی
یک آیتم عاشقانه
یک آیتم آزادی خاهانه
یک آیتم حقوق بشر دوستانه
یک آیتم خیلی شیک و با کلاس را
شیر می کنی
خیالت از بابت همه چیز راحت است
به خصوص وقتی از پنجره ی دستشوئی
در موقع ریدن ِ به آن نرمش ِ بی سابقه
صدای بچه ها را می شنوی که برای هواپیمائی در آسمان سوت و هورا می کشند.
اما
یک لحظه به خودت نمی لرزی
که اگر این هواپیماها اتفاقن بمب بر سر ِ این بچه ها می ریختند
...
آرامش؟
یک لحظه دلت نمی خاهد همه چیز را بگذاری و بروی گم شوی
بدبخت شوی؟
آدم نیستی؟
به نظرت زندگی ِ خیلی موفقی داشته ای؟
یک لحظه هم به جور دیگری زندگی کردن فکر نمی کنی؟
به این که چه چیز ها، چه کار ها، چه جاها، چه کس ها،چه حس ها
و تو به این آرامش حماقت بار بسنده کرده ای