Thursday 11 November 2010
Wednesday 27 October 2010
سوسک باش
شغل شریف کارمندی ات را دو دستی بچسب
که خوب میدانی مهم روزمرگی کردن است
و برای روزمرگی باید پول داشت
بیکار که شوی
کارمندی که نکنی
از صبح تا شب مخت را می گ ا ئی که خفن ترین کار ِ ممکن را بکنی
آخر ِ شب هیچ گهی نخورده ای
روزمرگی هم نکرده ای
پول هم نداری
دهن خودت را هم سرویس کرده ای
کارمند که هستی
فکر می کنی اگر نبودی
خفن ترین کارهای جهان را می کردی
پس آرام باش
به خودت نپیچ
کارمند و غیر کارمند به کار خفن کردن فکر نکن
شاید خرفت زاده شده ای
گور بابای خلاقیت هم کرده
روزمرگی کن
باشد که بعد از مرگت کافکا شدی.
Sunday 12 September 2010
Tuesday 3 August 2010
Tuesday 20 July 2010
Tuesday 13 July 2010
سربازان امریکائی در عراق به کودکان و زنان و مردان تجاوز می کنند.در همه جای جهان تجاوز می کنند.امریکا به همه چیز ِ همه ی جهان تجاوز می کند.
مهم نیست.آن ها را کسی نمی شناسد.ولی پولانسکی...آبروی امریکاست.همچین ادعای سفت و سخت بودن می کنند که آدم توهم برش می دارد که نکند واقعن خبری باشد.
وقاحت این کشور حد و مرز نمی شناسد.قانون مداران ِ خشک مغز و تکنوکرات های مدافع ِ حقوق بشر این کشور آدم را به تهوع می اندازند.رفتار ِ به ظاهر جنتلمنانه ی هر دیوسی حالم را بد می کند.هر کثافتی که هستید را رو کنید.با کمال میل پذیرایتان.ولی قیافه ی این آدم های همه چیز دان ِ با شعور را به خودتان نگیرید وقتی در باطن "امریکائی" بیش نیستید.نیاز به زر زدن نیست.یک نگاه به زندگی تان تمام ِ آن چه هستید را عیان می کند.باز هم تکرار می شود:فرهنگ چیز ِ فاخری برتر از زندگی ِ روز مره نیست.
_تمام ِ ان بودگی خودشان را در غالب ِ روشنفکری به خورد ِ ملت می دهند. برای دیدن ِ یک لبخند ِ ساده از دهانشان باید ساعت ها چ ول و د و ل شان را بمالید.همه به نوعی ایراد دارند پس با هیچ کس حرف نمی زنند.قیافه ی شان مدام کج و کوله می شود.قسم می خورم دختر دائی داف ِ هزار قلم آرایش کرده ی بی سواد ِ من انسان مدار تر از تک تک شما فرهیخته گان ِ رنگ پریده است.حد اقل منشور حقوق بشر دستش نمی گیرد.شعورش می رسد در جمع راحت با همه بگوید بخندد.نریند به اوقات دیگران.حالا گیرم که بعدش هم همان طور که همه ،خاله زنکی اش را هم می کند.
_دیگر شور ِ این جهان در آمده.تناقض تا این حد که یکروز برد ِ آلمان مقابل ِ آرژانتین نماد پیروزی ِ عقلانیت ِ بورژوازی بر پوپولیسم ِ دهن گشاد می شود.فردایش همین تاکتیک مداران ِ پر ادعا از پیشگوئی ِ هشت پا روحیه شان را می بازند.خودشان هم موافقند که عقل مداری خشک مذهب شان حوصله ی آدم را سر می برد.کمی هم خرافات برای جذاب تر کردن ِ جهان نیاز است.
کلن امیدوارم هر چه زودتر تمامی ِ ان های جهان به خودشان بیایند. و سعی کنند انسان مداری را از یک جمع ِ کوچک ِ 4 نفره بیاغازند.ک س خل های جهان بیشترو بیشتر گردند.جهان جای قابل تحمل تری گردد که آدم رغبت کند پایش را از خانه بیرون بگذارد،کسی را ببیند. و اگر همه چیز همین طور رو به زوال رود قول می دهم که یک روز در گوشه ی خانه او دی کرده ، ناکام از دنیا می روم.
Sunday 13 June 2010
حق نداریم در خیابان راه برویم
حق نداریم در خیابان بایستیم
حق نداریم در خیابان رانندگی کنیم
خیابان نداریم
خانه هم نداریم
چون پول نداریم
ما را از خانه ها مثل ِ سگ بیرون می اندازند
ما را به کشور های دیگر راه نمی دهند
چون پاسپورت و پول نداریم
ما گه ِ زیادی می خُریم که هستیم.
آقا جان
یا صاحب الامر
یا امام زمان
بگذار چند دقیقه ای توی راه پله ی خانه ی درندشتتان
با تو راز و نیاز کنیم
عرق بخوریم
بشاشیم
شیره بخوریم
بالا بیاوریم
برای چند دقیقه کرکی هروئینی چیزی
سخت است
آقا جان.
بنده ی تو بودن سخت است.
در کشور ِموروثی ات سگت بودن سخت است.
ما را ببخش که با گستاخی ِ تمام در ما یملکت زاده شدیم.
کتکش را می خوریم.
ما کمینه سگان هنوز هم چشم به رحمت ِ گاه و بی گاه تو داریم
زنده ایم
کتکش را می خوریم
برایت پارس می کنیم
سرمان را پائین می اندازیم
کتکش را می خوریم
مولا جان
ای صاحب و سرور ِ ما
ای چوپان ِ گله های میلیونی
ای نایب ِ قایم
یا فصل الختام
بیا و خدائی کن
دیگر ما را کتک نزن
زنده بودن را بر ما ببخشای
طرح توزیع سیانور رایگان را
جایگزین هدف مند کردن ِ یار ا نه ها کن
از شرمان راحت می شوی
هزینه اش هم کمتر است
باشد که هلاکتمان در راحت
جبران ِ گستاخی ِ گناه ِ آغازین ِمان باشد
باشد که شاید این گونه
رستگار گردیم.
Wednesday 9 June 2010
گقتم می دانی.خیلی حال می دهد یکی تا سر حد ِ مرگ دوستت داشته باشد.شب و روزش تو باشی.وقتی نیستی اعصاب نداشته باشد.نتواند راحت بخابد.مدام التماس کند که پیشش بمانی.از تو یک اسطوره بسازد.مثال نزدنی.زیبا ترین.بهترین.لذت بخش ترین.با شعور ترین.همه ی ترین ها را جلویت ردیف کند.و تو هم قیافه ی این آدم های کول را به خودت بگیری و زیر زیرکی قند توی دلت آب شود.بعد کم کم باورت بشود که ترین ِ همه چیز هستی.اند ِ همه چیزی.سرت را بالا بگیری.اعتماد به نفست در حد ِ مرگ.این که تو چنین آدمی هستی یا نه مهم نیست.مهم این است که کسی باور دارد که تو چنین آدمی هستی.حالا این وسط اگر دست بالا را بگیری برای همیشه خدا باقی می مانی.اگر حد را نگه داری پادشاهی ات حفظ می شود.اما اگر وا بدهی و جواب دوست داشتنش را مهربانانه بدهی کم کم عادی می شوی.اگر به طرف بفهمانی که تو هم یک گهی هستی مثل ِ خودش کم کم می تواند بدون ِ تو نفس بکشد.می تواند بقیه ی آدم ها را هم ببیند.به مرور زمان هم اگر پرت نشوی در تاریخ ، اگر شانس بیاوری که در نظرش گه ترین موجود دنیا نشوی حد اکثر می شوی یکی مثل ِ بقیه.حالا این وسط چه بر سر ِ تو می آید.خداوندگاری که از عرش به فرش نازل شد.دهنت سرویس است.گفتم می دانی.بیست و شش به بالا سن ِ خطرناکی می شود.سن ِ اضطراب ها و ترس ها.سن نفس های به شماره افتاده و دست های لرزان و چشم های تار و تپش قلب های بی اراده.سنی که همه ی دوستانت به سمتی می روند.هر کس راه ِ خودش را پیدا می کند.کث خل های سابقی که شما بودید هر کدام به گوشه ای پرت می شوید.اینکه حالا یکی از آن ها مدام جلوی تو با خودش بلند بلند حرف می زند و با کسی توی سرش دیالوگ دارد و هر روز می رود که مادرش را بکشد و یک روز مادر بزرگش را و یکروز خانه را آتش می زند...این که حالا او بعد 30 سال هر گهی خوردن راهی ِ گوشه ی تیمارستان می شود ترسناک نیست؟می توانی فارق از فکرش شب سرت را زمین بگذاری و به خابی شیرین فرو روی؟یا آن یکی که نتوانست تحمل کند دیوانگی را و پرواز کرد از بالای ساختمان 20 طبقه.آرام می مانی که یک نفر از شما کث خل ها حالا نیست؟یا آن یکی که هست چه؟ رفت و پی اچ دی گرفت و حالا حتی از به یاد آوردن ِ کث خلی هایش شرم دارد واز تو می خاهد که حرفی از آن روز ها جلوی دوست دختر ِ آلمانی اش نزنی...آن یکی که خط ِ معمول را گرفت و کارمند شد و زنی و بچه ای و فوقش عرقی پنج شنبه شب ها با همکاران..یا آن یکی که همچنان می چوقد و می کشد و حتی یک دوست دختر هم نداشته تمام ِ این سال ها.سی سالش شده و می خاهد که کاش دستش به جای سفتی بند بود.چه بلائی سرش می آید؟چه بلائی سرمان می آید؟من پایم را روی پایم انداخته ام و از دل ِ عشاق دل خسته زهر ِ زندگی می مکم.که خوشحالم کسی هست که من را به یاد کثافت های جهان نمی اندازد.که دست هایم به جای لرزیدن و رعشه های نیمه شب دور کمرش حلقه می شود.که همه چیز را فراموش می کنم.این مائیم.مائی که ادعا می کردیم ک. و .ن زندگی را پاره می کنیم ؟می خاستیم در زندگی مان هیچ راه ِ از قبل رفته ای نباشد؟راه ِ دیگری هم نیست.برای هیچ کداممان نمی شود کاری کرد.این بلائی ست که پی در پی بر سرِ همه ی ما می آید.زندگی ست.گریزی ندارد.ترس و اضطراب را باید یک جوری خفه کرد.اما من از مرور این ها از مرور دوباره و دوباره ی خودم حالم به هم می خورد.می روم یک گوشه برای خودم می نشینم.نمی خاهم در حلقه های تکراری بیفتم.داستان های عاشقانه ی تکراری.دوستی های دروغکی.ریاکارانه.متظاهرانه.بی مرامی های پی در پی. نشستی یک گوشه برای خودت می گوئی من کاری با کسی ندارم.حرفی هم ندارم.فقط هستم..یکی می آید کنارت می گوید من هم حرفی ندارم.کاری ندارم.همین جا کنارت می نشینم.بعد از یک مدت همین شباهت ِ کاری به کار جهان و دیگران نداشتن می شود نقطه ی مشترکتان.احساس نزدیکی می کنید.بعد کار داشتن هایتان به هم شروع می شود.یک داستان عاشقانه ی ناخاسته به راه می افتد.در حالی که تو با او کاری نداشتی و او هم با تو کاری نداشته کارتان به کار ِ هم می افتد.داستان هی تکرار می شود .حالا فکر می کنی این دو نفر تا کی با هم دوام می آورند.آیا اتفاقی که برای بقیه می افتد برای این دو نفر نمی افتد؟این دو نفر عاقبت به خیر می شوند؟زندگی شان فیلم هالیوودی نمی شود و مثلن جایزه ی کن می برد؟.نه خیر.عاقبت یکی می زند دهن ِ آن یکی را خیلی خیلی بد می گ.اید.چرا؟چون همه ی ما انسانیم و زندگیمان نقض ِ غرض است.بعد هی تکرار و تکرار و تکرار این روابط ِ از پیش معلوم.هیچ راهی نیست که ختم ِ به گه نشود.من چه کار کنم؟بروم گوشه خانه ام بست بنشینم و هیچ کس را راه ندهم؟خودم را حلق آویز کنم؟فکر می کنی چه طور می شود از این دایره بیرون آمد وقتی قسمت اعظم زندگی را همین آدم ها تشکیل می دهند؟البته می شود همه چیز هم به تخمت بر گزار شود.بروی بیائی و آنقدر سرت را با چیز های مختلف گرم کنی که چیزی برایت جدی نشود.مشغولت نکند و در عین حال هم باشد.سرم را بالا آوردم.دیدم مادر ج .نده نشه کرده دارد چرت می زند.خاستم بگویم هوی! دی وث .من تمام این مدت برای کی حرف می زدم؟.بی خیال شدم.من آیس زده بودم این ک .س شعر ها به چه درد ِ یک نشه می خورد خوب؟
Saturday 22 May 2010
Thursday 29 April 2010
لیاقت ِ ما تف به رویمان انداختن بود
لیاقت ما فحش های دلچسب صاحب خانه ی با مرام بود
ما احمق ترین و عیاش ترین و بیهوده ترین مردمان دنیا
دزد بودیم
پولهایتان را می خوردیم و پشت ِ سرتان به ساده دلی تان کصمخی می گفتیم
ما احساسات بشر دوستانه و عاشقانه تان را تمسخر می کردیم
ما بد بودیم
بی ادب بودیم
ما اچی ها و حشی ها و کرکی ها و شیره ای های بی سواد
هیچ کار ِ دیگری بلد نبودیم
و خوشحال بودیم که شما تا سال های سال می توانید پشت ِ سرمان زر بزنید
مادر قهبه حسابمان کنید
تعجب کنید
تا سال های سال
لیاقتمان بود که در تحقیقات انسان دوستانه گونه ی انسانی به شمار نیائیم
لیاقتمان بود
لیاقتمان بود
ما که رفاقت حالیمان نبود
به خودمان هم رحم نمی کردیم
حیوانات درنده ی دیو صفت ِد یوسی بودیم
و شما
چه خوب و مهربان بودید
از ما نگذرید
ما را نبخشید
ما را ادم ک ی ری خطاب کنید در بحث هایتان
هرگز به ما رحم نکنید
کف ِ کثیف ترین کاشی های دستشوئی ِ خانه های مجللتان را برای برق انداختن به زبان های دراز ما وا گذارید
ما هم در عوض
مزاحمتان نمی شویم
خود مان متوجه همه چیز هستیم
فاصله ی دوست داشتنی را حفظ می کنیم.
Wednesday 14 April 2010
به یاد آر
روزی را که در لذتی حسادت بر انگیز
صدای ضبط را تا دسته بالا می بردی
با نوای شیش و هشت
دست در دست ِ هم نعره می کشیدید و غش می کردید و بالا می آوردید در بغل ِ هم
و دوستت آرام
در گوشه تاریک ِ اتاق
برای خودش بنگ می چوقید و لبخند تلخ
نشه می کرد
درخودش فرو می رفت
غش می کرد
.
به یاد آر
روز های سرطانی را
بعد از ظهر های خوش رنگ بهاری
فصل جفت گیری
همه جا سبز
همه دست در دست هم
پارک های شلوغ و پدر مادر های خوشبخت با توله های شاد
و تو لعنت می فرستادی بر هر چه بهار و رنگ ِ سبز و آدم خوشحال
تنها
برای خودت قدم می زدی
سیاه ترین ملودی ها در گوشت
.
به یاد آر
روز های جنون و تگرگ و درماندگی
شب های بی جا و مکانی
شب های بی رفیق
شب های در به دری
به یاد آر
شب هائی که تا صبح هزار بار برای خودکشی برنامه ریختی
روز هائی که گوشه های خلوت درکه سیخ بود و آتش
دود
دود بود و دوست
به یاد آر
روز های زار زدن در خیابان
در پیش ِ چشم ِ عابران ِ بی اعتنا
اشک های از روی استیصالت را به یاد آر.
کره ی زمین پیشرفت می کند
با آخرین مدل آی پاد مدت ها عده ی زیادی سرگرم می شوند
زلزله می آید
آی پاد ها ویران می شوند
در ختان هستند
کوه ها استوار می مانند
عده ای همچنان سرشان به تکنولوژی گرم است
عده ای به سیاست و پول
عده ای به هنر و عشق و فلسفه
عده ای به ک.و.ن و س.ین.ه و لب های بر آمده
به مذهب و ماورا.
همه هستند
هیچ کس چیزی نمی داند
و تو همچنان تصمیم ِ خودت را نگرفته ای.