Thursday 11 November 2010

مدت ها نوشتم و نوشتم و نوشتم
شاید روزی از این نوشته های چسکی چیزی در بیاد
نویسنده ای چیزی بشم
نشدم
پول دراوردن بلد نبودم
حرف زدن بلد نبودم
تو مدرک گرفتن و تحصیلاتم که یه بی عرضه ی کامل بودم
تو هیچ کاری تخصص نداشتم
 یه بی عرضه ی بی نقص
گه گاه این اضطراب ِ هیچی بودنه میفته به جونم
میخام از دست ِ همه فرار کنم
برم قاطیه پائین ترین سطوح جامعه
اونائیه که مثل خودمن
توشون گم شم
یه تیکه تل بندازم بالا
شب لنگامو بدم هوا
یه سکس معمولی
یه خاب عمیق
فکر نکنم که با این بی عرضه گی ها "آینده"ام چی می شه
یه موتور داشتم
پیکی چیزی می شدم.
پیشرفتا مال شما
موفقیتا مال شما
احتراما مال شما
با اون دنیای ت-خمیه قراردادیتون
من فقط از دست این اضطرابه خلاص شم.

Wednesday 27 October 2010

کافکای من کافکا
سوسک باش
شغل شریف کارمندی ات را دو دستی بچسب
که خوب میدانی مهم روزمرگی کردن است
و برای روزمرگی باید پول داشت
بیکار که شوی
کارمندی که نکنی
از صبح تا شب مخت را می گ ا ئی که خفن ترین کار ِ ممکن را بکنی
آخر ِ شب هیچ گهی نخورده ای
روزمرگی هم نکرده ای
پول هم نداری
دهن خودت را هم سرویس کرده ای


کارمند که هستی
فکر می کنی اگر نبودی
خفن ترین کارهای جهان را می کردی


پس آرام باش
به خودت نپیچ
کارمند و غیر کارمند به کار خفن کردن فکر نکن
شاید خرفت زاده شده ای
گور بابای خلاقیت هم کرده
روزمرگی کن
باشد که بعد از مرگت کافکا شدی.


نقض غرض است
زندگی ِ زنبور عسل
زندگی ِ عاشقی جوان
نقض ِ غرض است
حس ِ لامسه
شنوائی
بینائی
چشائی
شهوانی
نقض ِ غرض است جانم
نیشی که برای دفاع مشروع در بدنش کار گذاشته اند منجر به فوتش می شود
زنبور عسل نقض غرض است
تنها
اف بی آی
می داند
پلیس هائی که از جنس ِ انسان نیستند
نمی کِشند
نمی کنند
قانون نمی شکنند
خوبند
نیکوکار ترین مردمانند
همه چیزشان به موقع است
قهرمان ِ من پلیس اف بی آی امریکاست
که این نقض غرض را خوب توی گوش ِ ملت می چپاند
که اگر زیاد بکشم او دی می کنم
اگر زیاد بکنم او دی می کنم
اگر زیاد بخورم
بالا می آورم
اگر زیاد دوست داشته باشم
اگر زیاد دوست داشته شوم
گند می زنم
به جامعه ی جهانی گند می زنم
همه جا را به گه می کشم
دیوانه خانه راه می اندازم
می شوم نیو اورلئان
می شوم زنبور عسل
می شوم انسان بد بخت ِ بی چاره ی مفلوک
کسی باید جلوی مرا بگیرد
که فرمودند
خیر الامور اوسطها
انسان متوسط ِ کسل کننده ی مزخرفی می شوم
که بار ِ نقض ِ غرضش را
به احمقانه ترین شکل ِ ممکن
به مقصد می رساند
تا ریده نشود به زندگی اش
تا نریند به زندگی ِ کسی
زنده ماندنم را دو دستی می چسبم
و من الله توفیق.

هیچ ایده ای برای بهتر شدن ِ دنیا ندارم
سرتان توی کار خودتان باشد
زندگی تان را بکنید
بعدش هم بمیرید دیگر

Sunday 12 September 2010



پول کافی که توی بانک باشد
کسی هم هست که بگوید دوستت دارد
بگوید دوستش داری
دوستان رنگارنگی هم که باشند برای از بین بردن کسالت های روز مرگی
دور هم نشینی ، فیلم بینی، تائید افکار نابِ همدیگر،ارضای حس ِ دیده شدگی
خیالت راحت است
بعد از ظهری لم داده ای روی صندلی ِ راحتی
و در حالی که با موس گوگل ریدرت را اسکرول می کنی
و آلبوم 2010 فلان گروه را دانلود کرده و گوش می دهی
یک آیتم عاشقانه
یک آیتم آزادی خاهانه
یک آیتم حقوق بشر دوستانه
یک آیتم خیلی شیک و با کلاس را
شیر می کنی
خیالت از بابت همه چیز راحت است
به خصوص وقتی از پنجره ی دستشوئی
در موقع ریدن ِ به آن نرمش ِ بی سابقه
صدای بچه ها را می شنوی که برای هواپیمائی در آسمان سوت و هورا می کشند.
اما
یک لحظه به خودت نمی لرزی
که اگر این هواپیماها اتفاقن بمب بر سر ِ این بچه ها می ریختند
...
آرامش؟
یک لحظه دلت نمی خاهد همه چیز را بگذاری و بروی گم شوی
بدبخت شوی؟
آدم نیستی؟
به نظرت زندگی ِ خیلی موفقی داشته ای؟
یک لحظه هم به جور دیگری زندگی کردن فکر نمی کنی؟
به این که چه چیز ها، چه کار ها، چه جاها، چه کس ها،چه حس ها
و تو به این آرامش حماقت بار بسنده کرده ای

Tuesday 3 August 2010



بعد از سال ها جر خوردگی
فکر کنم دیگر فهمیده باشم که با تو باید کنار آمد
با تو نمی شود جنگید
با تو نمی شود منطقی صحبت کرد
نمی شود خاهر و مادرت را به فحش کشید
پدر و مادر نداری
خاهر نداری
فقط آمده ای راست جلوی من ایستاده ای
مدام قد و بالای گهت را به رخم می کشی
و تناقض های نابت را در ماتحتم فرو می کنی

ای طبیعت
ای مادر ِ جن..ده ی ما

دیگر نمی پرسم چرا رویاهایم را با جان کندنی لذت بخش به واقعیت بدل می کنی و با رویای واقعی شده افسرده ام می کنی/ گیجم می کنی /وحشی ام میکنی/ ارضایم نمی کنی
دیگر نمی پرسم چرا کسی را /چیزی را /جائی را /زمانی را که آرزویش را داشته ای بعد از مدتی دیگر نمی شود دوست داشت
نمی پرسم چرا دیگر نمی شود از کسی که دوستش داری لذت ببری
از جائی که به آن رسیده ای لذت ببری
از دراگت لذت ببری
از ج-ل-ق زدن هم حتی لذت نبری
همه چیز تکرار می شود
اعتیاد می شود
تمام می شود
.
هرزگی ِ ما از تو
هر جائی بودنمان از تو
مدام از این آغوش به آن آغوش خزیدنمان از تو
ای مام ِ جن..ده ی ما
ای مام ِ یتیم ِ ما
ای مام ِ سخت و سهمگین و پر صلابت ِ سنده ی ما
تخم ارض-ا نشدگی های مکررت را به کرات پروراندیم
هرزگی ِ تو میراث ِ فرزندان مفلوکت شد
می دانم که با تو نباید جنگید
تو را باید دربست پذیرفت
و روز مره زندگیت کرد
می دانم که تو
از همه ی ما ک ص خل تری
آنقدر که گاهی دهان باز می کنی و خودت را فرو می بلعی
و آن روز روزی ست که
مادر از فرزندش
عاشق از معشوقش
ثروتمند از ثروتش
قدرتمند از قدرتش
حکیم از علمش
گریزان می شود
یعنی همه چیز کشک
یعنی همه ی ما آلت تو
یعنی همه از آن ِ تو

Tuesday 20 July 2010

حالا وقت نوشتن نیست.حالا وقت ِ شورش ِ این احساسات ِ رقت انگیز ِ سرکوب شده نیست.حالا هیچ هم وقت ِ نوشتن نیست.حالا وقت ِ چرت زدن است.حالا وقت ِ شمردن ِ دنده های ماهی در خاب است.حالا وقت ِ خاب ِ مرگ دیدن است.حالا وقت ِ کم آوردن نیست.حالا مرگ فاصله ی بین چشم های ماست.مرگ چشم های مات ِ ماست.از چشم های مات ِ ماست که دنیا بر سر ِ ماست.سر ِ ما بر سرو ماست.سروِ ما بالای سر ماست.چشم های مات ِ ما آئینه ی تمام نمای ماست.مرگ در ِ خانه ی ما.مرگ بر روز های تکراری .مرگ بر زوزه های خماری.مرگ بر رفاقت های ادراری.مرگ بر جم حوری اسلامی.مرگ بر من که حالا هیچ چیز یادم نیست.حتی مرگم را یادم نیست.مرگ بر این چهار دیوار به گه آغشته که حالا در این سگدانی ِ خم ینی شده مامن ِ ما.خرابات ِ ما.میخانه ی پنهانی ِ ما.مرگ بر من که حالا هیچ چیز یادم نیست.که ما سه نفر خودمان را کشتیم؟.یادم نیست.حالا همه چیز اضافی ست.من بغض کنان فریاد زدم که نه ! من چیزی برای از دست دادن ندارم رفقا.اما من ترسیدم.من از تصور گردش ِ مولکول های خالی ِ آمپول هوا در خونمان به خودم لرزیدم.تا رسیدنش به قلبمان به خودم شاشیدم.از تصور لاشه های بوی گند گرفته مان چهار روز در این چهار دیوار به گه آغشته.از تصور ندیدن ِ تو لرزیدم.از تصور با هم نبودنمان ترسیدم.از تصور ِ جان کندنمان کنار ِ هم.از تصور ِ فیلم ندیدن هامان.کتاب نخاندن هامان.شیره نکشیدن هامان.عرق نخوردن هامان.سفر نرفتن هامان.افسردگی ِ بعد از ظهر نگرفتن هامان.بحث نکردن هامان.رقص نکردن هامان.دیوانه نشدن هامان.تحمل روزهای تکراری نکردن هامان....می دانم.حالم را به هم می زنم.احمقانه ام.همه ی این ها روی هم همان پوچ است.همانی که ما می خاستیم به خاطرش خودمان را بکشیم.همان روز های کسالت بار ِ جنون آمیز.این ها همان دلیل ِ خودکشی مان است.اما من احساساتی شدم.من از تصور نبودن همین روز های پوچ ِ ملال آور مان لرزیدم.ما بد بختیم.هیچ گریزی نداریم.ما سه نفر به بن بست رسیدیم.دستت را گرفتم.من باختم.من مردم.ما زنده ماندیم.از آن لحظه به بعد همه چیز اضافی ست.زندگی ِ ادامه پیدا کرده ی مان اضافی ست.من دیگر زر نمی زنم.زندگی می کنم.روز های کش دار ِ گرم تابستان را در این فاهشه خانه ی کار ِ اجباری زندگی می کنم.از بیخ و بن ریده ام از بس که همه چیز در تناقض است.

Tuesday 13 July 2010

_امریکا کشور بسیار بسیار قانون مداری ست.این کشور حتی از یک تجاوز کوچک در سال های بسیار دور( که حتی تجاوز شونده هم رضایت داده و از شکایت خود صرف نظر کرده است) نمی گذرد.حتی اگر متجاوز کارگردان معروف ِ فرش های قرمزش باشد هم فرقی نمی کند.قانون در برابر همه یکسان رفتار می کند.امریکا باید قانون مداری و بشر دوستی اش را به رخ ِ جهانیان بکشد.در همه جای جهان.به دنبال مجرمان.راه ِ فراری در کار نیست.
سربازان امریکائی در عراق به کودکان و زنان و مردان تجاوز می کنند.در همه جای جهان تجاوز می کنند.امریکا به همه چیز ِ همه ی جهان تجاوز می کند.
مهم نیست.آن ها را کسی نمی شناسد.ولی پولانسکی...آبروی امریکاست.همچین ادعای سفت و سخت بودن می کنند که آدم توهم برش می دارد که نکند واقعن خبری باشد.

وقاحت این کشور حد و مرز نمی شناسد.قانون مداران ِ خشک مغز و تکنوکرات های مدافع ِ حقوق بشر این کشور آدم را به تهوع می اندازند.رفتار ِ به ظاهر جنتلمنانه ی هر دیوسی حالم را بد می کند.هر کثافتی که هستید را رو کنید.با کمال میل پذیرایتان.ولی قیافه ی این آدم های همه چیز دان ِ با شعور را به خودتان نگیرید وقتی در باطن "امریکائی" بیش نیستید.نیاز به زر زدن نیست.یک نگاه به زندگی تان تمام ِ آن چه هستید را عیان می کند.باز هم تکرار می شود:فرهنگ چیز ِ فاخری برتر از زندگی ِ روز مره نیست.

_تمام ِ ان بودگی خودشان را در غالب ِ روشنفکری به خورد ِ ملت می دهند. برای دیدن ِ یک لبخند ِ ساده از دهانشان باید ساعت ها چ ول و د و ل شان را بمالید.همه به نوعی ایراد دارند پس با هیچ کس حرف نمی زنند.قیافه ی شان مدام کج و کوله می شود.قسم می خورم دختر دائی داف ِ هزار قلم آرایش کرده ی بی سواد ِ من انسان مدار تر از تک تک شما فرهیخته گان ِ رنگ پریده است.حد اقل منشور حقوق بشر دستش نمی گیرد.شعورش می رسد در جمع راحت با همه بگوید بخندد.نریند به اوقات دیگران.حالا گیرم که بعدش هم همان طور که همه ،خاله زنکی اش را هم می کند.

_دیگر شور ِ این جهان در آمده.تناقض تا این حد که یکروز برد ِ آلمان مقابل ِ آرژانتین نماد پیروزی ِ عقلانیت ِ بورژوازی بر پوپولیسم ِ دهن گشاد می شود.فردایش همین تاکتیک مداران ِ پر ادعا از پیشگوئی ِ هشت پا روحیه شان را می بازند.خودشان هم موافقند که عقل مداری خشک مذهب شان حوصله ی آدم را سر می برد.کمی هم خرافات برای جذاب تر کردن ِ جهان نیاز است.

کلن امیدوارم هر چه زودتر تمامی ِ ان های جهان به خودشان بیایند. و سعی کنند انسان مداری را از یک جمع ِ کوچک ِ 4 نفره بیاغازند.ک س خل های جهان بیشترو بیشتر گردند.جهان جای قابل تحمل تری گردد که آدم رغبت کند پایش را از خانه بیرون بگذارد،کسی را ببیند. و اگر همه چیز همین طور رو به زوال رود قول می دهم که یک روز در گوشه ی خانه او دی کرده ، ناکام از دنیا می روم.

Sunday 13 June 2010

ما را در خیابان های شهرمان مثل ِ سگ می زنند
حق نداریم در خیابان راه برویم
حق نداریم در خیابان بایستیم
حق نداریم در خیابان رانندگی کنیم
خیابان نداریم
خانه هم نداریم
چون پول نداریم
ما را از خانه ها مثل ِ سگ بیرون می اندازند
ما را به کشور های دیگر راه نمی دهند
چون پاسپورت و پول نداریم
ما گه ِ زیادی می خُریم که هستیم.

آقا جان
یا صاحب الامر
یا امام زمان
بگذار چند دقیقه ای توی راه پله ی خانه ی درندشتتان
با تو راز و نیاز کنیم
عرق بخوریم
بشاشیم
شیره بخوریم
بالا بیاوریم
برای چند دقیقه کرکی هروئینی چیزی
سخت است
آقا جان.
بنده ی تو بودن سخت است.
در کشور ِموروثی ات سگت بودن سخت است.
ما را ببخش که با گستاخی ِ تمام در ما یملکت زاده شدیم.
کتکش را می خوریم.
ما کمینه سگان هنوز هم چشم به رحمت ِ گاه و بی گاه تو داریم
زنده ایم
کتکش را می خوریم
برایت پارس می کنیم
سرمان را پائین می اندازیم
کتکش را می خوریم
مولا جان
ای صاحب و سرور ِ ما
ای چوپان ِ گله های میلیونی
ای نایب ِ قایم
یا فصل الختام
بیا و خدائی کن
دیگر ما را کتک نزن
زنده بودن را بر ما ببخشای
طرح توزیع سیانور رایگان را
جایگزین هدف مند کردن ِ یار ا نه ها کن
از شرمان راحت می شوی
هزینه اش هم کمتر است
باشد که هلاکتمان در راحت
جبران ِ گستاخی ِ گناه ِ آغازین ِمان باشد
باشد که شاید این گونه
رستگار گردیم.

Wednesday 9 June 2010


2.
گقتم می دانی.خیلی حال می دهد یکی تا سر حد ِ مرگ دوستت داشته باشد.شب و روزش تو باشی.وقتی نیستی اعصاب نداشته باشد.نتواند راحت بخابد.مدام التماس کند که پیشش بمانی.از تو یک اسطوره بسازد.مثال نزدنی.زیبا ترین.بهترین.لذت بخش ترین.با شعور ترین.همه ی ترین ها را جلویت ردیف کند.و تو هم قیافه ی این آدم های کول را به خودت بگیری و زیر زیرکی قند توی دلت آب شود.بعد کم کم باورت بشود که ترین ِ همه چیز هستی.اند ِ همه چیزی.سرت را بالا بگیری.اعتماد به نفست در حد ِ مرگ.این که تو چنین آدمی هستی یا نه مهم نیست.مهم این است که کسی باور دارد که تو چنین آدمی هستی.حالا این وسط اگر دست بالا را بگیری  برای همیشه خدا باقی می مانی.اگر حد را نگه داری پادشاهی ات حفظ می شود.اما اگر وا بدهی  و جواب دوست داشتنش را مهربانانه بدهی کم کم عادی می شوی.اگر به طرف بفهمانی که تو هم یک گهی هستی مثل ِ خودش کم کم  می تواند بدون ِ تو نفس بکشد.می تواند بقیه ی آدم ها را هم ببیند.به مرور زمان هم اگر پرت نشوی در تاریخ ، اگر شانس بیاوری که در نظرش گه ترین موجود دنیا نشوی حد اکثر می شوی یکی مثل ِ بقیه.حالا این وسط چه بر سر ِ تو می آید.خداوندگاری که از عرش به فرش نازل شد.دهنت سرویس است.گفتم می دانی.بیست و شش به بالا سن ِ خطرناکی می شود.سن ِ اضطراب ها و ترس ها.سن نفس های به شماره افتاده و دست های لرزان و چشم های تار و تپش قلب های بی اراده.سنی که همه ی دوستانت به سمتی می روند.هر کس راه ِ خودش را پیدا می کند.کث خل های سابقی که شما بودید هر کدام به گوشه ای پرت می شوید.اینکه حالا یکی از آن ها مدام جلوی تو با خودش بلند بلند حرف می زند و با کسی توی سرش دیالوگ دارد و هر روز می رود که مادرش را بکشد و یک روز مادر بزرگش را و یکروز خانه را آتش می زند...این که حالا او بعد 30 سال هر گهی خوردن راهی ِ گوشه ی تیمارستان می شود ترسناک نیست؟می توانی فارق از فکرش شب سرت را زمین بگذاری و به خابی شیرین فرو روی؟یا آن یکی که نتوانست تحمل کند دیوانگی را و پرواز کرد از بالای ساختمان 20 طبقه.آرام می مانی که یک نفر از شما کث خل ها حالا نیست؟یا آن یکی که هست چه؟ رفت و پی اچ دی گرفت و حالا حتی از به یاد آوردن ِ کث خلی هایش شرم دارد واز تو می خاهد که حرفی از آن روز ها جلوی دوست دختر ِ آلمانی اش نزنی...آن یکی که خط ِ معمول را گرفت و کارمند شد و زنی و بچه ای و فوقش عرقی پنج شنبه شب ها با همکاران..یا آن یکی که همچنان می چوقد و می کشد و حتی یک دوست دختر هم نداشته تمام ِ این سال ها.سی سالش شده و می خاهد که کاش دستش به جای سفتی بند بود.چه بلائی سرش می آید؟چه بلائی سرمان می آید؟من پایم را روی پایم انداخته ام و از دل ِ عشاق دل خسته زهر ِ زندگی می مکم.که خوشحالم کسی هست که من را به یاد کثافت های جهان نمی اندازد.که دست هایم به جای لرزیدن و رعشه های نیمه شب دور کمرش حلقه می شود.که همه چیز را فراموش می کنم.این مائیم.مائی که ادعا می کردیم ک. و .ن زندگی را پاره می کنیم ؟می خاستیم در زندگی مان هیچ راه ِ از قبل رفته ای نباشد؟راه ِ دیگری هم نیست.برای هیچ کداممان نمی شود کاری کرد.این بلائی ست که پی در پی بر سرِ همه ی ما می آید.زندگی ست.گریزی ندارد.ترس و اضطراب را باید یک جوری خفه کرد.اما من از مرور این ها از مرور دوباره و دوباره ی خودم حالم به هم می خورد.می روم یک گوشه برای خودم می نشینم.نمی خاهم در حلقه های تکراری بیفتم.داستان های عاشقانه ی تکراری.دوستی های دروغکی.ریاکارانه.متظاهرانه.بی مرامی های پی در پی. نشستی یک گوشه برای خودت می گوئی من کاری با کسی ندارم.حرفی هم ندارم.فقط هستم..یکی می آید کنارت می گوید من هم حرفی ندارم.کاری ندارم.همین جا کنارت می نشینم.بعد از یک مدت همین شباهت ِ کاری به کار جهان و دیگران نداشتن می شود نقطه ی مشترکتان.احساس نزدیکی می کنید.بعد کار داشتن هایتان به هم شروع می شود.یک داستان عاشقانه ی ناخاسته به راه می افتد.در حالی که تو با او کاری نداشتی و او هم با تو کاری نداشته کارتان به کار ِ هم می افتد.داستان هی تکرار می شود .حالا فکر می کنی این دو نفر تا کی با هم دوام می آورند.آیا اتفاقی که برای بقیه می افتد برای این دو نفر نمی افتد؟این دو نفر عاقبت به خیر می شوند؟زندگی شان فیلم هالیوودی نمی شود و مثلن جایزه ی کن می برد؟.نه خیر.عاقبت یکی می زند دهن ِ آن یکی را خیلی خیلی بد می گ.اید.چرا؟چون همه ی ما انسانیم و زندگیمان نقض ِ غرض است.بعد هی تکرار و تکرار و تکرار این روابط ِ از پیش معلوم.هیچ راهی نیست که ختم ِ به گه نشود.من چه کار کنم؟بروم گوشه خانه ام بست بنشینم و هیچ کس را راه ندهم؟خودم را حلق آویز کنم؟فکر می کنی چه طور می شود از این دایره بیرون آمد وقتی قسمت اعظم زندگی را همین آدم ها تشکیل می دهند؟البته می شود همه چیز هم به تخمت بر گزار شود.بروی بیائی و آنقدر سرت را با چیز های مختلف گرم کنی که چیزی برایت جدی نشود.مشغولت نکند و در عین حال هم باشد.سرم را بالا آوردم.دیدم مادر ج .نده نشه کرده دارد چرت می زند.خاستم بگویم هوی! دی وث .من تمام این مدت برای کی حرف می زدم؟.بی خیال شدم.من آیس زده بودم این ک  .س شعر ها به چه درد ِ یک نشه می خورد خوب؟


پ.ن.   God Bless Our Dead Marines از A Silver Mt. Zion

Saturday 22 May 2010

1.
گفتم: این خیلی غیر قابل فهم است. صبح از خواب بیدار شوی همه چیز را مرتب کنی هر چیزی جای درست خودش را پیدا کند و بعد هر شب سر ساعت ِ مشخصی یک جایت درد بگیرد آنقدر که نفست تنگ شود به زمین و زمان فحش بدهی و بعد از خودت قول بگیری که از فردا چیزی را مرتب نخواهی کرد و کث خار همه چیز و همه کس.اما باز فردا بلند می شوی و می بینی که همه چیز باید سر ِ جای خودش برود که اگر نرود تو یک لحظه هم روی پایت بند نیستی.افسرده می شوی.دیوانه می شوی .ارتباط نظم روز ها و درد شب ها هم چنان مبهم باقی می ماند.تا کی ؟گفتم حالا دیر وقت است و شما هم می دانی که من سر ِ ساعت مشخصی باید خانه ام کارت بزنم.گویا همه متوفق القولند که همه چیز مرتب باشد و من هر شب سر ِ ساعت یک جایم درد بگیرد.گفتم درست شده ام مثل این مذهبی های وسواسی.مدام خودم را می شورم،همه چیز را روی میز می ریزم،آشغال ها را جدا می کنم، دسته بندی می کنم، هر جائی که گمان می برم اشتباه کرده ام هزاران بار استغفار می کنم، به هر کسی که می توانم زنگ می زنم و طلب بخشایش می کنم، از همه دور می شوم که مبادا دوباره آلوده ی چیزی نا خواسته گردم.خودم را هزاران بار از روز تا شب که برسد تطهیر می کنم اما شب که می شود دوباره همه چیز سر ِ جای خودش است. انگار که فکر ندارم.انگار هیچ وجدانی ندارم.که بشود عوضش کرد یا آرامش کرد.فکر می کنم یک جائی یک چیزی هست که من توان دیدنش را ندارم و وقتی تردید شروع می شود همه چیز دوباره به حال سابق بر می گردد .فکر می کنم چیزی گم شده است.یک قانون اخلاقی را زیر پا گذاشته ام.یا در اینکه معتقد به هیچ قانون اخلاقی نیستم حسابی گند کاشته ام.این که یک نفر هر کاری دلش می خواهد بکند چون دلش می خواهد بکند و تو هیچ حرفی نمی توانی بزنی تازه اگر هم بخواهی به چیزی ایراد بگیری باید یک مبنائی، یک سری اصول ِ محکمی وجود داشته باشد که تو از روی آنها بتوانی کسی را متهم کنی یا خودت را.گفتم :زیاد حرف زدم.می دانم شما هم حوصله ندارید.از این چرت پرت ها فقط خودم سر در می آورم.اما درمانده شده ام.تا به حال تجربه اش را داشته ای؟این دردی نیست که انسان از عهده اش بر بیاید.خیلی ها در این مواقع چیزی دارند که آویزانش شودند. همه چیز را گردن خدایشان می اندازند.دیگران را متهم می کنند.جامعه را متهم می کنند.اما امثال من می روند در زیر زمین ِ نمور و تاریک خانه ی شان که هیولای درونشان را سر به نیست کنند.خودشان را خفه کنند.اما می دانید چه می شود؟هیولا هی بزرگتر و بزرگتر می شود.بیرون که می آئی دیگر از خودت اثری نیست.بعد رو می کنم به شما و می گویم:هی رفیق هیچ می دانستید که من و شما شبیه ِ هیولا شده ایم.و شما با بی خیالی می گوئی:دیز تینگز هپن.بله.این چیز ها اتفاق می افتد.به آسانی ِ همین بادی که می وزد.و این یعنی اگر من سال ها در آن زیر زمین نمور و تاریک خودم را خفه کنم هیچ چیز تغییری نمی کند .حتی اگر من یک راهبه شده باشم بقیه ای هستند که انجامش دهند.بله.دیز تینگز هپن.آیا تو نباید این قدر مادر ق حبه باشی؟نه.چه کسی گفته است.آیا من نباید این قدر هیولا باشم .نه.دیز تینگز هپن.دیر وقت است.حالا نه من وقت گفتنش را دارم و نه تو حوصله ی شنیدن.و گرنه برایت می گفتم که آن ظهر جمعه ای که پسر همسایه ی پائین از داخل حمامم درامد به چه فکر می کردم.یک شکایت ِ ساده و معمولی هم ازشان نکردم.چرا؟چون بقیه خیلی بد تراز آنش را سرم آورده بودند و من فقط نگاهشان کرده بودم.حتی سرم را هم به نشانه ی تاسف تکان ندادم.که آن بقیه کلی ادعای انسان دوستی و اخلاق مداری شان هوش از سرم ربوده بود.که حتی برای ظنی که گاه به بی اخلاقی شان داشتم خودم را سرزنش می کردم.اما این چیز ها اتفاق افتاد.و وقتی من با قیافه ی حق به جانبی گفتم چرا؟گفتند ما هیچ کار ِ غیر ِ اخلاقی انجام نداده ایم.اخلاق شخصی ست و اخلاق ِ ما همین است.و این یعنی ما هیولاهائی هستیم که ممکن است هر لحظه به شکلی در بیائیم.کار پسر همسایه که این جا اصلاً قابل قیاس نیست.که شاید از منظر خودش بسیار هم اخلاقی بوده باشد.همه چیز از قبل توجیه شده است و یا من آنقدر احمقم. که اگر اخلاق ها شخصی ست چرا اعمال اینقدر شبیه هم است.چه فرقی می کند در آن ذهن روشن ِ تو چه می گذرد وقتی مو به مو همان ها را تکرار می کنی.تنها فرقش این است که همه ی کار های تو از قبل توجیه شده است و هیچ کس حق اعتراض ندارد.و نتیجه اش برای من این که کثافت در خون تک تک ما جاری ست.گفتم اگر مساله فقط اخلاق شخصی باشد چرا شماها کروات قرمز نمی زنید که نکند شبیه بقیه بشوید ولی حالا که سر و تهتان شبیه بقیه در آمد می گوئید هیچ دو تا چیزی شبیه هم نیستند و هیچ تجربه ی مشترکی وجود ندارد. البته تقصیرشما هم نیست که هر چه بیشتر برای متفاوت بودن زور می زدید بیشتر شبیه بقیه می شدید.گفتم:حالا فکر نکنی من دارم درد و دل می کنم. قضیه برای من از این خاله زنک بازی ها فرا تر است.اصل اول این است که هر آدمی هر کاری دلش بخواهد می تواند بکند.اینکه شب و روز مدام فکر می کنم و فکر می کنم برای این است که بفهمم بر ما چه می گذرد.و گرنه خودت می دانی من حتی یکی از این انسان هائی که دختر ها بهشان می گویند دوست صمیمی و آدم می تواند تمام ِ جیک و پیک وجودش را جلویش بریزد دور و برم ندارم .علاقه ای هم به داشتنش ندارم.که توانائی داشتنش را هم ندارم..اما قضیه همین جا هم قابل تامل است.من در خانه که می نشینم تنهائی را انتخاب کرده ام.اما وقتی بیرون می روم و باز هم تنهایم آن وقت است که بخواهم و نخواهم تنهایم و دیگر تنهائی یک انتخاب نیست.این بلائی ست که بر سر ِ ما می آید.گفتم :ولی حالا می بینی.بد جور داغ کرده ام.چند ساعت است دارم دور این خانه می چرخم؟نگاه کن که چه عرقی هم می ریزم.تمام لباس هایم خیس است.باور نمی کنم این قضایا تا این حد برایم جدی شده باشد.چه اضطرابی گرفته ام.و تو هیچ عین خیالت نیست.قیافه این آدم های بی اعتنا را گرفته ای و داری مرا خفه می کنی.می خواهی بگوئی که حرف هایم ذره ای هم ارزش ندارد.می خواهی بگوئی که من احمقم که به چنین چیز هائی فکر می کنم.خوب اگر این ها ارزش ندارد پس تریاک و حش و اچ است که ارزش دارد.یا یک شب تا صبح خوش گذراندن است که ارزش دارد.گفتم :من دست ِ خودم نیست.می دانم که اذیت می شوم ولی وسواس عجیبی دارم برای این که فکر کنم و آزار ببینم.انگار وقتی دلم برای خودم می سوزد و استیصال خودم را، این چرخ زدن ها و عرق ریختن ها را می بینم آرام می شوم.درست همان کاری ست که تریاک می کند و من خودم با خودم می کنم.گفتم:از این که آن ها مثل هیئات داوران بنشینند مقابل ِ چشمانم و مرا نقد کنند بیزار شده ام. حالا از این که برای همه نا مرئی شده ام خوشحالم.و از این که حالا فقط خودم هستم که خودم را با همین سر و شکل پذیرفته ام احساس آرامش می کنم.گفتم:این بلائی ست که بر سر ما می آید.هر روز تنها و تنها تر می شویم ،صداهایمان نامفهموم تر و زبان هایمان الکن تر می شود و از این بابت خوشحال هم هستیم.و مسبب همه ی این ها ترسی ست که از یکدیگر داریم.چرا که می بینیم هیولا شده ایم و می ترسیم دیگری این را به رویمان بیاورد.با چشمانی خیره به هم چشم می دوزیم.از چیزی که هستیم چیزی که می شویم تعجب می کنیم و باز هم سر در نمی آوریم که چه بر سرمان می آید.می ترسیم.دور می شویم.گوشه گیر می شویم.هی آدم ها را عوض می کنیم که گذشته مان فراموش شود.خودمان را نبینیم.بشود که سرمان را راست بالا بگیریم و به گهی که هستیم ببالیم.به خودم گفتم خوب حالا آرام تر.با این همه اضطراب آبروی خودت را بردی که.من چرا بی جهت صدایم بلند می شود و دست هایم می لرزد.با این وضع که حرف هایم مسلمن ....آشغال است.پرت و پلا می گویم.خودم را مضحکه کرده ام.گفتم می بینی. توانائی کنترلش را ندارم.بیار آن بساطت را.اصلن خانه هم نمی روم.

Thursday 29 April 2010

لیاقت ما خابیدن کف ِ کثافت ترین کاشی های دستشوئی پارک بود
لیاقت ِ ما تف به رویمان انداختن بود
لیاقت ما فحش های دلچسب صاحب خانه ی با مرام بود
ما احمق ترین و عیاش ترین و بیهوده ترین مردمان دنیا
دزد بودیم
پولهایتان را می خوردیم و پشت ِ سرتان به ساده دلی تان کصمخی می گفتیم
ما احساسات بشر دوستانه و عاشقانه تان را تمسخر می کردیم
ما بد بودیم
بی ادب بودیم
ما اچی ها و حشی ها و کرکی ها و شیره ای های بی سواد
هیچ کار ِ دیگری بلد نبودیم
و خوشحال بودیم که شما تا سال های سال می توانید پشت ِ سرمان زر بزنید
مادر قهبه حسابمان کنید
تعجب کنید
تا سال های سال
لیاقتمان بود که در تحقیقات انسان دوستانه گونه ی انسانی به شمار نیائیم
لیاقتمان بود
لیاقتمان بود
ما که رفاقت حالیمان نبود
به خودمان هم رحم نمی کردیم
حیوانات درنده ی دیو صفت ِد یوسی بودیم

و شما
چه خوب و مهربان بودید

از ما نگذرید
ما را نبخشید
ما را ادم ک ی ری خطاب کنید در بحث هایتان
هرگز به ما رحم نکنید
کف ِ کثیف ترین کاشی های دستشوئی ِ خانه های مجللتان را برای برق انداختن به زبان های دراز ما وا گذارید
ما هم در عوض
مزاحمتان نمی شویم
خود مان متوجه همه چیز هستیم
فاصله ی دوست داشتنی را حفظ می کنیم.

Wednesday 14 April 2010

به یاد آر

روزی را که در لذتی حسادت بر انگیز

صدای ضبط را تا دسته بالا می بردی

با نوای شیش و هشت

دست در دست ِ هم نعره می کشیدید و غش می کردید و بالا می آوردید در بغل ِ هم

و دوستت آرام

در گوشه تاریک ِ اتاق

برای خودش بنگ می چوقید و لبخند تلخ

نشه می کرد

درخودش فرو می رفت

غش می کرد

.

به یاد آر

روز های سرطانی را

بعد از ظهر های خوش رنگ بهاری

فصل جفت گیری

همه جا سبز

همه دست در دست هم

پارک های شلوغ و پدر مادر های خوشبخت با توله های شاد

و تو لعنت می فرستادی بر هر چه بهار و رنگ ِ سبز و آدم خوشحال

تنها

برای خودت قدم می زدی

سیاه ترین ملودی ها در گوشت

.

به یاد آر

روز های جنون و تگرگ و درماندگی

شب های بی جا و مکانی

شب های بی رفیق

شب های در به دری

به یاد آر

شب هائی که تا صبح هزار بار برای خودکشی برنامه ریختی

روز هائی که گوشه های خلوت درکه سیخ بود و آتش

دود

دود بود و دوست

به یاد آر

روز های زار زدن در خیابان

در پیش ِ چشم ِ عابران ِ بی اعتنا

اشک های از روی استیصالت را به یاد آر.

کره ی زمین پیشرفت می کند

با آخرین مدل آی پاد مدت ها عده ی زیادی سرگرم می شوند

زلزله می آید

آی پاد ها ویران می شوند

در ختان هستند

کوه ها استوار می مانند

عده ای همچنان سرشان به تکنولوژی گرم است

عده ای به سیاست و پول

عده ای به هنر و عشق و فلسفه

عده ای به ک.و.ن و س.ین.ه و لب های بر آمده

به مذهب و ماورا.

همه هستند

هیچ کس چیزی نمی داند

و تو همچنان تصمیم ِ خودت را نگرفته ای.