Wednesday 28 October 2009

از شما مسئلت می جویم

توانائی زیستن در جهانی را

که گوینده ی اخبارش

از ترس ِ ماشین شدن

به امریکا

پناه می بَرَد

که قرار بود

عده ای کارگر بی جیره مواجب ِ سُمُن بکم نباشیم

که قرار بود

یا نبود؟

هر کدام

سرود زیستنمان را

به شیوه ی خود

سر دهیم.

عر زنیم.

غر زنیم.


کردن یا کرده شدن

چه کسی را کردن یا توسط ِ که کرده شدن

مسئله ای نیست

که آه!

زیبائی های جهانمان

تنها با کمی جنون

قدری جسارت

چه فراوانند

مسئله شاید روزی پیدا شود

که در برج ِ میلاد لمیده

ژست ِ آدم های مهم را به خود گرقته

مسئله شاید این شود

که برای رسیدن به بالاترین نقطه ی این برج ِ ک یر مانند

ک ون ِ چند نفر را دریده

تا روزی

در افسردگی ِ کسالت بار ِ بهترین بودنمان

در نقطه ی معین شده

لمیده

و شهر زیر ِ پایمان

گسترده

گسترده

و صحنه ی جنایت هایمان

گسترده

گسترده

و جهانمان

گاعیده

گاعیده

و فرزندانمان

مجرمین ِ تباه شده

و رفیق ِ من

بالای بلند ترین قله های کلاردشت

های کرده

بای کرده

گوشه ی میدان ِ امام حسین

کرک زده

کرم خورده

گاعیده

رفیق ِ من

با دود ِ نشئه ساز ِ شیره ی سوخته

به عروسی ِ مهمترین فرد شهر

در تالار ِ فرمانیه

که رعیس جمهور بود یا پسرش

به میهمان های خوش آب و رنگ و مهم اش

شاشیده

شاشیده

و غرور ِ مان

به دست ِ مهندسین و دکترین

سرمایه داران و برج سازان

کرده شده

و عمرمان

تلف شده

و خوشی هامان

دست نخورده

و همه ی کار های ممنوع

دست نخورده

همه چیز

برنامه ریزی شده

و بعد


انسان

موجود ِ

عجیبی ست.

Thursday 22 October 2009


اگر جهان این همه سرشار از پلیس های دیوس و شارلاتان ها و مریض های جنسی نبود

همین حالا شناسنامه ام را پاره می کردم

و به جهان پناه می بردم

و در جهان گم می شدم

و از خودم

از شما

از این خانه های قفل و سقف دار

این روز های کسالت بار

از هرچه قرار داد و اعتبار

آزاد می شدم

اما جهان

پر از دیوس هاست

و انسان ها

بر خلاف حیوانات

در قفس

آزادی ِ شان را از دست نمی دهند

در قفس

آزادی ِ شان را به دست می آورند

چرا که تنها آنجا

از نوع ِ خودشان در امانند.


من

برای آزاد بودن

باید قفل و زنجیر های خانه ام را زیاد کنم

و به جای مجنون شدن

باید سرم را به درو دیوار خانه ام بکوبم

اما من

دچار ِ یک جنون ِ دائمی ام

روزی هزار بار تصمیم می گیرم

هر چه نشان از وجودم دارد را

بدَرَم

خودم را از جمع ِ ثبت شده ها بیرون بکشم

و با طبیعت یکی شوم

و وقتی می فهمم

اول باید از دست ِ شما خلاص شوم

تا بتوانم از خودم خلاص شوم

روزی هزار بار

تر جیح می دهم

تیر خلاص را بزنم

و سرم را به دیوار بکوبم.


Monday 19 October 2009

من

از خوک ِ خاکستری ِ یک روستائی

که در روستائی در جنوب غربی شهر کاروس در شمال غربی مکزیک زندگی می کرد

و بعد ها

سه فرزندش را هم از دست داد

ویروس را گرفتم

تب کردم

داغ شدم

هات شدم

و نیمه های شب بود

که دست در دست ِ آندره برتون

در خیابان های پاریس

پرسه می زدیم

گفتم آندره

چرا با آرتو اونجوری کردی پسر؟

آندره داغ بود

یکی خاباند توی گوشم

بدون اینکه توضیحی بدهد

من لرزیدم

تا مچِ پاهایم در آب بود

از کف ِ آشپزخانه آب بالا زده بود

من شلپ شلپ کنان

در حالی که وضع ِ رقت باری داشتم

دنبال ِ کتری می گشتم

که کیسه ی آب جوشم را از آب ِ داغ پر کنم

کتری پر از تفاله ی چائی بود

امکان داشت همان جا بیفتم

و بمیرم

فاصله ام با مرگ همانی بود که همیشه

بیخ ِ گوشم.

شلپ شلپ کنان برگشتم

به هر چه خوک بود لعنت فرستادم

سشوار را توی لباسم گرفتم

لرزم شدت گرفت

گفتم آندره

شعرم را در "انقلاب سورئالیستی"چاپ می کنی؟

گفت

مگه زنا هم بلدن شعر بگن.

یا نه

شاید هم اصلن جوابی نداد

ترامادول را انداختم بالا

سرم را که زمین گذاشتم

خوشحال بودم که

نه مادری دارم

نه خاهری

نه دوستی

نه هیچ کس و کار ِ دیگری

که مایه ی ننگشان باشم.

Friday 16 October 2009


در گرما گرم یک بحث فلسفی بودیم

تو چند قدمی با شکست فاصله داشتی

و با پذیرش این شکست

به انجام کار هائی مجبور می شدی

که هیچ میلش را نداشتی

و من

سرخوش از قدرت استدلال و استغنای ذهنم

می رفتم که یک روز خوب را شروع کنم

اما به ناگاه

فاجعه ای رخ داد

تو در مسیر بحث

و در دست و پا زدن های مذبوحانه ات

برای فرار از شکست

به چیزی چنگ انداختی

که نباید

و من دیگر نفهمیدم چه شد

تو از چیزی گفتی

که هیچ ربطی به ماجرا نداشت

اما من

به شنیدنش

اختیار از کف دادم

نعره کشیدم

و شکست ِ مفتضحانه ای را برای خودم رقم زدم

من با آن همه قدرت استدلال و استنباط

از توی بی سواد

آن هم به خاطر ِ یک لغزش ِ ناآگاهانه

که هیچ پی آمدش را نمی دانستی

که هیچ اهمیتش را نمی دانستی

شکست خوردم

و ریده شد به روزم

و حالا تو را می بینم

که با لبخندی موزیانه بر لب

می دانی

که در هر بحثی

مرا شکست خاهی داد

نه با قوای مقتدر ِ ذهنی ات

که با چنگ انداختن ِ بی شرمانه

و بی شرفانه

به چیزی که

هم تو

و هم من

می دانیم

که نقطه ضعف ِ من است

تو لبخندی موزیانه بر لب داری

و من

طعم یک شکست ِ همیشگی را

یک ریده شدن ِ ابدی به همه ی ایدئال ها

و همه ی ادعاها

همه ی صغرا کبرا های منطقی

همه ی سواد و دانش و شعور و فلسفه


مادر

من فرزند ِ ناخاسته ی تو هستم

من عذاب ِمجسم تو هستم

من نتیجه ی شهوت های تو هستم

من محصول ِ ایدئال های تو هستم

تقصیر ِ من نیست

که طبیعت

و

انسان ها

با آرزوهای من

در تناقض اند

مادر

دست ِ کم

تو به من رحم کن

من

از رحم ِ

تو

پس افتادم

از درون کص تو بود که

زندگی ِ حقارت بارم

شروع شد

مادر

تو یک مادر ج نده هستی

بدتر از همه ی مادر ج نده های دیگر

چون ادعا می کنی

که مرا دوست داری.

مادر

من یک روز

تو را می کشم

چرا که هیچ وقت

به حسن نیت من

پی نبردی


حالا

همه ی دشمنان

همه ی دوستانم

می دانند

که من یک نقطه ضعف دارم

حالا

شما می توانید

به نحو احسن

از آن استفاده کنید

این حق ِ شما ضعیفان و زبونان است

که ابر قدرت ها را

به روش های وقیحانه ای

با خاک یکسان کنید

طبیعت هم در این سیر

یار و همراه شماست

خداوند متعال هم با شماست

سرنوشت هم با شماست.

انسان ها را

با نقطه ضعف هایشان

بگائید

چرا که هیچ انسانی

حق ندارد

نقطه ضعفی داشته باشد


نقطه ضعف یک فقدان است

و مواجه با فقدان

فاجعه آفرین است.