Monday 30 May 2011

همیشه فکر می کنم من که به مرگ ِ طبیعی نمی میرم.مرگ راحت.بدون دردسر.این را سابقه ی شانسم می گوید.به فرض که عمر طبیعی ام هفتاد سال باشد از حالا باید حدود چهل و سه سال دیگر زندگی کنم.قسمت خوشحال زندگی ام که بدون پنیک گذشت تا چهار پنج سال ِ پیش بود.چون تا آن موقع اصلن نمی فهمیدم پنیک چیست و ملالی هم اگر بود افسردگی های تینیجی طور بود.از آن وقت به بعد بای دیفالت زندگیم بگائی ست.چون از یک زمانی به بعد رسمن متوجه همه چیز می شوی .این متوجه شدن هم هیچ ربطی به کتاب خانی و درس و مدرک دانشگاه و سن و این ها ندارد.بسته به آدمش از یک جایی به بعد خوب "متوجه" می شوی.البته هستند کسانی که هیچ وقت متوجه نمی شوند .بعد از متوجه شدن، پنیک ها و بگائی ها همیشه با تو خاهند ماند و اگر اصرار به زنده ماندن داشته باشی تنها کاری که از آدم بر می آید سعی در کنترل کردن این پنیک هاست.یعنی از یک جائی به بعد هر کاری می کنی هدفت این است پنیک ها را دور بزنی.رد کنی.خودت را سرگرم کنی.برای کار هائی که می کنی هیچ هدف ِ دیگری متصور نیستی. مدام از این شاخه به این شاخه.نه این که آدم ِ تنوع طلبی باشی و پر انرژی. پنیک ها نمی گذارند.هر کاری که به روزمرگی و عادی شدن می افتد پنیک زا می شود.استرس می گیری.به چه کنم چکنم می افتی.بعد اگر بازهم اصرار به زنده ماندن داشته باشی سریع می پیچی توی کوچه ی بعدی.رد می کنی.خودت را سرگرم ِ کار دیگری می کنی.خوب من هم چهار پنج سالی است که کارم همین است.رد کردن.به همین منوال ادامه پیدا کند تا چهل و سه سال ِ دیگر من با چی رد کنم این پنیک ها را؟ کاری می ماند که نکرده باشم و حد اقل کمی علاقه به انجامش داشته باشم؟خیلی کار ها را که خیلی وقت است از لذت بردن ازشان محروم شده ام. بچه پس انداختن و ترقی تحصیلی و مو رنگ کردن و شام خفن در فلان جا خوردن ...با این حساب برای آدم بدبخت پنیکی مثل ِ من تا چهل سال دیگر مگر چیز جذابی هم می ماند که علاقه به انجامش پنیک زدائی ِ موقتی انجام دهد.حالا گیرم که باشد آخه این چه زندگی ِ تخمی می شود که من مثل این استرسی ها مدام در حال ِ پنیک زدائی باشم.هیچ وقت آرام و قرار نداشته باشم.مدام فکر کنم دارم به پایان نزدیک می شوم و عمر این یکی هم بالاخره سر می آید و پنیک ها از سر می آیند.این چه زندگی ِ نکبتی ست آخه؟ از خودم می پرسم :آیا توانائی این را داری به این نکبت چهل سال دیگر ادامه دهی؟اگر جوابم منفی باشد باید خودکشی کنم.از خودم می پرسم :آیا قادر به انجام خودکشی می باشی؟اگر جوابم منفی باشد یعنی بی تخم تر از این حرفهام.و اگر بی تخم تر از این حرف ها باشم یعنی قبل از انجام خودکشی دچار چنان استرسی می شوم که احتمالن به جای آرامگاه به تیمارستان منتقل می شوم.بعد همه چیز بدتر می شود.این همه زور زده بودم کارم به آنجا نکشد.بعد من ِ بزدل را نگاه کنید که دارم پیر می شوم.همین طور از توان جسمی ام کاسته بر پنیک ها افزوده می گردد حداقل لذت هائی که برایم وجود داشتند، سرگرمی هائی که روز مره ام را می گذراندند، یکی یکی تجربه شده به گه کشیده می شوند. توان جسمی ام پائین می آید پیر می شوم مریض می شوم چیزی پیدا نمی شود که سرگرمم کند .من از خودکشی کردن بدم آید.از تصور آن لحظه ی حال بهم زن ِ پر از استرس لجم در می آید.از تصور این که واقعن دیگر هیچ چیز وجود ندارد و این که تنهائی باید چنین کار ِ سختی را انجام دهم انم می گیرد.تنهائی.هیچ کس هم کمکت نمی کند.کنارت نمی نشیند که با آرامش خودت را بکشی.هی بگوید بکش بکش خودت را راحت کن.جلویت را هم نگیرد.فقط کمی کمکت کند.یک آدمی که نمی شناسیش.آدمی که تحریکت نمی کند به زنده ماندن.

اگر خود کشی نکنم هی پیر تر می شوم.ترسم بیشتر می شود.باید تحمل کنم بیمارستان و درد و سرطان و مرض را.آیا آن موقع از خودم نمی پرسم من چرا زود تر نکشتم خودم را.مگر چه لذتی در این زندگی بوده که این همه رنج را تحمل کرده ام.البته نظریه ای هست که می گوید هر چه سنت بالاتر می رود پنیک ها هم کمتر و چه بسا فراموش می شود.اصلِ اول زندگیت می شود زنده ماندن.و من سوالم از طرفداران این نظریه این است :آیا وقتی من توی بیمارستان روی تخت افتاده باشم یا کنج خانه ام کز کرده فلج شده باشم در سن ِ شصت سالگی از خودم نمی پرسم این چه اوضاع ِ تخمی یست.و این چه نکبتی ست.من پدر و مادرم را که می بینم حالم به هم می خورد.این یکی تب می کند آن یکی از ترس رو به موت می شود .مدام در استرسند از ترس از دست دادن همدیگر. از دیدنشان اعصابم بهم می ریزد.اگر من هم در زمان پیری کسی را دوست داشته باشم اوضاعم همین قدر بگائی می شود.اگر دوست نداشته باشم هم همین طور.همه چیز همین قدر گه می شود و من حالم از تصور این شرایط ، بد که چه عرض کنم...کلن چه عرض کنم.کلن ریدم به این شرایطی که از حالا کاری که علاقه ای به انجامش داشته باشم پیدا نمی کنم.تا کی فیلم .موزیک .بعد از ظهر ها با جماعتِ کس خنده زنان در پارک. تا کی؟ .فکر کن دو سال دیگر.ده سال دیگر.چه غلطی می شود کرد.پنیک ها را چه می شود.خود کشی نمی توانم.زندگی نمی توانم.آیا استیصال معنای بهتر از اینی هم دارد؟ آیا ماشینی نیست که تصادفن به من بخورد سرم به آسفالت.مری هم حتمن الان می گوید آدم ِ بگا هیچ وقت نمی تواند این همه بنویسد.این همه حرف بزند.آدم ِ بگا زبانش باز نمی شود.پس لابد من حالم خوب است.
نظریه‌ای هم می‌گوید یا خودکشی یا تن دادن به روزمرگی.همین کار هایی که تا حالا کرده‌ای سال‌های سال ادامه بده.همین است که هست.کاریش هم نمی‌شود کرد.سخت است زیر بارش رفتن .آرام نمی شوم.
نظریه ی دیگری هم می گوید این همه کار که هنوز دست نخورده مانده اند...کونت را جمع کن