Tuesday 16 April 2013

پنج

دیروز گفتی وقتِ خوبی برای مراقبه نیست،همه چیز از یادم رفت،نمیخاهم جلوی افکارم را بگیرم،می خاهم آزاد آزاد آزاد بگذارمشان کنار پنجره که پرواز کنند و خودشان سعی کنند بال هایشان را به هم بکوبند،امروز هم می گویم سکوت های من ذن است، پرواز هم که بلد نیستم، از ساختمان چند طبقه که بیفتم تصادفن خود کشی اجباری می شوم
چند باری می خاستم برایت نامه بنویسم.اما خوب حوصله اش را نداشتم طبق معمول.این حرف ها هم تاثیری اگر داشته باشد فقط رو در رو است و در لحظه ی مربوط.می خاستم بگویم که از دروغ هایت حس می کنم دزد شده ام و بی وجدان ِ کثافت.حس می کنم باید خفه شوی.برای مدت ِ هر چند درازی باید خفه شوی.
من پاک ترین صورت دنیا را در کف ِ‌دست های چروک خورده ام می فشردم
خیس ِ خیس بودی
به تنت سفید آب می مالیدی که صورتت سرخ بماند
روی زر ورق ِجذابی سیاهی را هل می دادم به تو،می سراندیش به من

حداقل از چشم های ازحدقه در امده ی این بچه خجالت می کشیدی.کلیشه ای حرف می زنی.کلیشه ای می نویسی.احساساتت آنقدر رقیق است که رقت انگیز.احساس مشت محکم جهان بر دهان انسان است.من که هیچ وقت جرات اعتراض نداشته ام.هیچ وقت عقیده نداشته ام. شرف هم همین طور.

چشم های سه ساله اش معتقد بود همه باید خفه شوند.همه باید برای مدتی هر چند دراز خفه شوند.شاعران به لحظه های هیجانی شعر هایشان که می رسند جو زده نشوند.در و دیوار به هم نکوبند.از بنگ چوقیدن و علف زدن هی در شعر هایشان نگویند.کلمات را تکرار نکنند که آهنگ حماسی تفاوت را در جای قافیه و ردیف بنشانند. پدرو مادرش مهم نیست.او برای خودش باغی تصور می کرد پر از رنگ های سبز و سکوت .

از سه سالگی حرف زدن یاد نگرفت که نگرفت.از سه سالگی از همه ی شعر های بی شاعر بدش آمده بود.شعر نشان می داد که از پسش بر نیامده اند و این خیلی چرک آور بود.حکم صادر نمی کرد.می توانید همه ی حرف هایش را نغض کنید.اعتراضی ندارد..از سه سالگی عصب دست چپش می زد و روی بلند ترین سرسره ی پارک ِ نزدیک خانه در حال سر خوردن های پشت به پشت به این فکر می کرد که تا کی می تواند در دنیای پر سکوت خودش دوام بیاورد ؟ تا کی می تواند صدای جیغ بچه ها را توی کله اش جوری تا کند که باز هم جا برای بقیه اش باشد.

در پنج سالگی روحش را به دختری معمولی فروخت.تا آخر عمر هیچ تلاشی برای آزاد سازی ِ هیچ چیز نکرد جز خلاصی ِ‌دختري معمول از دست ِ رنج هایش.عصب دست ِ چپش هنوز می زد.

چشمان سه ساله اش به من زلیده بود.
ـپس من باید عصبانیتم رو کجا خالی کنم.برم مشت بکوبم تو دیوار مثل یه مرد کارمند ِ آبرومند؟یا بزنم دماغتو داغون کنم؟یا برم تو بیابونا هوار بزنم؟ هاراکیری کنم؟یا مثل یه نجیب زاده خشمم رو قورت بدم و به موقش تلافی کنم؟وقتی عصبانی ام گریه می کنم.وقتی ناراحتم سقف . نه تو معتقدی اصلن نباید عصبانی شم.از هیچی.
تکرار- من از هیچی نباید عصبانی شم.حتی نباید ناراحت شم.

خیره به سقف /هیچ آرزویی ندارم/مرگ بیا/
هر چند جاری شدن خون بر زمین/ایستادن یکباره ی قلب /تو محسوب نمی شوی/اما با این همه/مرگ
بیا

نمایشگاه زده است.نمایشگاه ِ حماقت هایش.خوشحال که کاری انجام می دهد.روبروی من می نشیند و با آب و تاب حرف میزند.داستان نوشته است.زندگیش را که نگاه می کنی فاضلاب است.تو اگر هنرمند بودی که زندگی ات یک اثر هنری بود.نیاز به این همه نمایش برای آرام کردن ِ وجدان ناراحتت نبود که.چه طور کسی با این همه تاپاله ای که به جا گذاشته یکهو می تواند نمایشگاهی از آثار ِ هنری اش به پا کند.هنر یک شبه هم در آدم متولد می شود.تکبیر.
بیرون در منتظرش بودم که با چند نفری خداحافظی کند.طولش داد.خیلی زیاد.تا فردا صبح هم طولش می داد به هیچ جایم بر نمی خورد.می توانستم تا هر وقت که دلشان بخاهد این بیرون یک متر را هی این ور و آن ور کنم.خسته نشوم.دردم نگیرد.همین طور در چشم خودم بیهوده جلوه کنم.من هم روزی گوشه ای می افتم می میرم.از مرگم حماسه بسازم که ثابت کنم زندگی برایم چقدر اهمیت داشته؟هر کاری می کردند بهم بر نمی خورد که نمی خورد.آخر سر نمی دانم فردا یا پس فردا یا یک هفته بعدش با زیپهای نیمه باز بیرون آمدند و دیگر تا آخر مرا ندیدند.او به آنها گفته بود که من آثار هنری ام را به نمایش در آورده ام.

قسم می خورم آدمی که سه سال پیش آن کار ها را می کرد من نبودم.چهار یا پنج یا ده سال پیش هم فرقی نمی کند.هیچ شباهتی بین من و آن ها وجود ندارد.این هم عکس سه سالگی من نیست.