Thursday 29 April 2010

لیاقت ما خابیدن کف ِ کثافت ترین کاشی های دستشوئی پارک بود
لیاقت ِ ما تف به رویمان انداختن بود
لیاقت ما فحش های دلچسب صاحب خانه ی با مرام بود
ما احمق ترین و عیاش ترین و بیهوده ترین مردمان دنیا
دزد بودیم
پولهایتان را می خوردیم و پشت ِ سرتان به ساده دلی تان کصمخی می گفتیم
ما احساسات بشر دوستانه و عاشقانه تان را تمسخر می کردیم
ما بد بودیم
بی ادب بودیم
ما اچی ها و حشی ها و کرکی ها و شیره ای های بی سواد
هیچ کار ِ دیگری بلد نبودیم
و خوشحال بودیم که شما تا سال های سال می توانید پشت ِ سرمان زر بزنید
مادر قهبه حسابمان کنید
تعجب کنید
تا سال های سال
لیاقتمان بود که در تحقیقات انسان دوستانه گونه ی انسانی به شمار نیائیم
لیاقتمان بود
لیاقتمان بود
ما که رفاقت حالیمان نبود
به خودمان هم رحم نمی کردیم
حیوانات درنده ی دیو صفت ِد یوسی بودیم

و شما
چه خوب و مهربان بودید

از ما نگذرید
ما را نبخشید
ما را ادم ک ی ری خطاب کنید در بحث هایتان
هرگز به ما رحم نکنید
کف ِ کثیف ترین کاشی های دستشوئی ِ خانه های مجللتان را برای برق انداختن به زبان های دراز ما وا گذارید
ما هم در عوض
مزاحمتان نمی شویم
خود مان متوجه همه چیز هستیم
فاصله ی دوست داشتنی را حفظ می کنیم.

Wednesday 14 April 2010

به یاد آر

روزی را که در لذتی حسادت بر انگیز

صدای ضبط را تا دسته بالا می بردی

با نوای شیش و هشت

دست در دست ِ هم نعره می کشیدید و غش می کردید و بالا می آوردید در بغل ِ هم

و دوستت آرام

در گوشه تاریک ِ اتاق

برای خودش بنگ می چوقید و لبخند تلخ

نشه می کرد

درخودش فرو می رفت

غش می کرد

.

به یاد آر

روز های سرطانی را

بعد از ظهر های خوش رنگ بهاری

فصل جفت گیری

همه جا سبز

همه دست در دست هم

پارک های شلوغ و پدر مادر های خوشبخت با توله های شاد

و تو لعنت می فرستادی بر هر چه بهار و رنگ ِ سبز و آدم خوشحال

تنها

برای خودت قدم می زدی

سیاه ترین ملودی ها در گوشت

.

به یاد آر

روز های جنون و تگرگ و درماندگی

شب های بی جا و مکانی

شب های بی رفیق

شب های در به دری

به یاد آر

شب هائی که تا صبح هزار بار برای خودکشی برنامه ریختی

روز هائی که گوشه های خلوت درکه سیخ بود و آتش

دود

دود بود و دوست

به یاد آر

روز های زار زدن در خیابان

در پیش ِ چشم ِ عابران ِ بی اعتنا

اشک های از روی استیصالت را به یاد آر.

کره ی زمین پیشرفت می کند

با آخرین مدل آی پاد مدت ها عده ی زیادی سرگرم می شوند

زلزله می آید

آی پاد ها ویران می شوند

در ختان هستند

کوه ها استوار می مانند

عده ای همچنان سرشان به تکنولوژی گرم است

عده ای به سیاست و پول

عده ای به هنر و عشق و فلسفه

عده ای به ک.و.ن و س.ین.ه و لب های بر آمده

به مذهب و ماورا.

همه هستند

هیچ کس چیزی نمی داند

و تو همچنان تصمیم ِ خودت را نگرفته ای.

Monday 5 April 2010

مشت مشت مشت هم که روی سرو صورت ِ تان بچکانم

سیل سیل کف و خونابه هم که از دهان های گشادتان جاری شود

نه من خلاص نمی شوم

نه دختر هائی که فقط عاشقند به این که داستان تعریف کنند و دوست ِ صمیمی شان احمقی می شود که ساعت ها با دهان باز به داستان ها و زر و شعر و ور های تکراری و لوس اش گوش می دهد و نیشش تا بنا گوش باز می شود و اشک و به به و چه چه اش هوا می رود که ای دوست

نه پسر هائی که هر چه می کنید باز بساط ِ نق ِشان به راه است

دوست صمیمی شان من نمی شوم که حوصله حرف زدن ندارم حوصله ی داستان های تکراری شنیدن ندارم

دهانتان با دندان هایتان یکجا روی هم انباشته شود باز هم سکوت حاکم نمی شود

در این جماعت ما درد چاره نمی شود

من هم که همیشه .

سگ.

خوک عصبانی.

پاچه تان را به دندان ِ نیش می گیرم

سگم که خوب صاک می زنم

لیس را می گیرم و بالا می روم تا دهان های همیشه باز

سرم را با دود شل می کنم

سرتان را با د.ولتان گرم می کنم

آبتان را روی دندان هایتان می آورم

نه

خفه نمی شوید

در سر هم بندی اراجیف استعداد ِ مبسوطی دارید.از شنیدن دروغ هایتان از حال می روید.

حال ِ من را بد می کنید

من را سگ می کنید

چاره ای نیست

شما هستید

من هم تصمیم گرفته ام که باشم.

اما بدانید

چون کاری به کارتان نداشتم

هی زدید دهنم را گاعیدید.

باز هم متشکرم.

"آدم‌های بدی نیستند. خودشان با هم کنار می‌آیند اما من و امثال من باید ازشان فاصله بگیریم. خطرناکند برای ما. عین پسر زیبای مهربان برای کشیش تنها.
بهت نزدیک می‌شوند، طوری که انگار تو را کشف کرده‌اند. انگار تو افتاده بودی آنجا و منتظر این بودی که یکی از آنها بیاید و پیدایت کند و قدر بداند. بزرگت می‌شمارد، بهت حال الکی می‌دهد. اول تردید می‌کنی که ممکن است اشتباه گرفته باشد. اطرافت را می‌پایی اما کسی جز تو آنجا نیست. آنها آنقدر مطمئن جلو آمده است که خودت هم باورت می‌شود: «نه، ممکن نیست او اشتباه کند، من همان گمشده هستم!» موقع قدم زدن، ریدن و ناخن گرفتن نیم متر بالای سطح زمین هستی. می‌گذرد. به خود می‌گویی «می‌دانستم یک روز همه چی درست می‌شود». اما همین یقین کافی‌ست تا طرف برگردد بگوید اشتباه کرده است. البته اگر ذره‌ای شرافت در او باقی مانده باشد. اگرنه طوری از کنار قضیه می‌گذرد که انگار همچو حرف‌هایی نزده است. انگار زمانی درباره‌ی سیب‌زمینی نظراتش را با تو در میان نهاده بود. حتی امکان انتخاب به تو نمی‌دهد که تصمیم بگیری زرزرهایش را فراموش کنی و بمانی یا فاصله بگیری و متنفر شوی.
این وضعیت در رابطه‌ی عاشقانه و غیرعاشقانه اتفاق می‌افتد. آنچه باقی می‌ماند این است که تو تعادلت را از دست داده‌ای."

از اینجا.البته از فیدش.