Thursday 19 November 2009

دعوتمون می کنن فلان جا،می گیم اگه فلانی ام هست ما رو بی خیال شن.

فلانی دوستمونه باهاش رفتیم گشتیم کلی خوش گذروندیم به محض اینکه ازش جدا می شیم می گیم عجب آدم ِ گهیه این فلانی.

با فلانی می شینیم عرق می خوریم مدام تو ذهنمون بهش فحش می دیم که یارو چقدر رو اعصابه.

فلانی بهمون خیلی منطقی پیشنهاد می کنه که اگه مشکلی هست بیا بشینیم رو راست با هم حرف بزنیم .یه خنده ی هیستیریک تحویلش می دیم و می گیم مشکل؟!چه مشکلی؟ یعنی که من خیلی کول تر از این حرفام که بخام با کسی مشکل داشته باشم.از فرداش هر جا که فلانی باشه پا نمی ذاریم.

اکثر اطرافیان به دلایل ِ مختلفی آدمای گهین و رو اعصابن.

می رم تو خیابون فریاد می کشم "ما همه با هم هستیم"

آنارشیستم و معتقدم وجود "دولت ِ خود برتر بین" باعث شده دنیامون چنین گه دونیی بشه. وگرنه همه ی انسان ها ذاتشون خیلی خوبه و بدون وجود ِ یه سرور می تونن دوستای خوبی واسه هم باشن و در صلح و صفا زندگی کنن.

لیبرالم : باید به فردیت انسان ها احترام گذاشت.

کمونیستم:همه آدما با هم برابرن.هممون با هم برادریم.باید تلاش کنیم یه جامعه ی متحد تشکیل بدیم که توش همه با هم برابرن و انسانیت حرف ِ اول رو می زنه.

مرگ بر دیکتاتور.

: منطق.گفتگو.عدم ِ خشونت.انسان دوستی.

دموکراتم:همه ی انسان ها با هر عقیده ای و هر قیافه ای و هر اخلاقی حق ِ حیات دارن و باید بهشون احترام گذاشته بشه.

من فقط عاشق ِ خودمم.

اطرافیان آدمای گهین.

دنیای مجازی.دنیای مجازی.

می رم فیس بوک مثل ِ پشگل آدم اد می کنم.

تو ریدر هی نوشته های انسان دوستانه و بشر پرستانه شر می کنم و هی قربون صدقه ی دوستا و رفاقتای خیلی باحالمون می رم.

تو وبلاگم:ما چه دوستای با حال ِ ردیفی هستیم.

تو سرم:از فلانی حالم به هم می خوره.

از نوع ِ بشر متنفرم.

دارم دیوونه می شم.

من چرا باید اینقدر تنها باشم؟

Wednesday 11 November 2009

شب که می شود سرم

آی سرم

کودکی

پدرم

مادرم

بزرگ شدم

برادرم

دوستم

همسرم

شوهرم

مملکتم

ملکم

خانه ام

آی سرم

روی بالشت که می گذارمش

همه ی این ها

ورم می کند

پخش می شود

روان می شود

شب

توی سرم

گنده می شود سرم

رگ هایش پاره می شود

استخوان هایش ترک بر می دارد

جا نمی شوند همگی

توی

سرم

شب که می شود

دیگ ِ جوشانی می شود

می کوبند به دیواره ها

می کوشند از شقیقه ها جاری شوند

من فشار می دهم روی ِ رگ های بر آمده

می جنگم

چشم هایم را روی هم فشار می دهمش

یک سری چیز ها

آن تو

برای خودشان هستند

می چرخند

از همه ی جهان

من فقط همین یک سر را دارم

و از همه ی جهان

بد بختی و فلاکت و نکبت

مدام توی کاسه ای به محیط 55 سانتیمتر

ولو می شوند

هر کدام گوشه ای و من

از پسشان بر نمی آیم

لعنتی ها

از شما حتی یکی هم نیست

که لبخندی بزند

و بگوید

جهان جای خوبی ست

یک جمله ی شاد

یک تصویر ِ زیبا

بگوید

جهان

این کاسه ی توالتی نیست که تو روی بدنت گذاشته ای.

Sunday 8 November 2009

رفتم که دستانم را دور ِ گلوگاه ِ پدرم حلقه کنم

پدر؟یا رئیس؟

رئیس ؟

یا معشوق؟

دستانم را بفشارم

محکم تر

تنگ تر

بفشارم

نفسش را بند بیاورم

در این وقت ِ خاموش ِ شب

مادرم رزمنده ی فلسطینی شده بود

میز ها انسان هائی نشسته و به من چشم دوخته

دوستانم که بی شک دشمنانند؟

و دشمنانم را

جایگاهی رفیع بخشیده بودم.

مرز های ذهنم دریده شده

سرم به دیوار ِواقعیت خورد

دیوانه شدم.


از کلیه های مادرم خون می چکید

پدرم

زرد روی

اشک در چشمانش حلقه زده

مستاصل

التماسم می کرد

به من رحم کن!

من هم می توانستم

مادر قحبه ی قدرتمندی باشم.

قیامت شده بود

خیابان پور سینا

باران سیل

کتاب هایم را گذاشتم زیر شر شر ِ باران

12 آبان 88

جهنم شد

آتش شد

باران آمد

گر گرفت

پیرمرد کرواتی سر رسید

کافه بوی خون گرفت

امروز

اولین و آخرین روز جهان است

حالا وقت ِ رفتن است

همین حالا وقت ِ رفتن است

همین حالا وقت مردن است

اما...

ولی...

باز هم...


کسی آمد

کسی چیزی گفت شبیه به

"فقط زنده بودن است که ارزش ِ زنده ماندن را دارد." *

هاله لویا

شرمگینانه

مرز ها برگشت

و من

سالم شدم.



*از اینجا