Sunday 13 June 2010

ما را در خیابان های شهرمان مثل ِ سگ می زنند
حق نداریم در خیابان راه برویم
حق نداریم در خیابان بایستیم
حق نداریم در خیابان رانندگی کنیم
خیابان نداریم
خانه هم نداریم
چون پول نداریم
ما را از خانه ها مثل ِ سگ بیرون می اندازند
ما را به کشور های دیگر راه نمی دهند
چون پاسپورت و پول نداریم
ما گه ِ زیادی می خُریم که هستیم.

آقا جان
یا صاحب الامر
یا امام زمان
بگذار چند دقیقه ای توی راه پله ی خانه ی درندشتتان
با تو راز و نیاز کنیم
عرق بخوریم
بشاشیم
شیره بخوریم
بالا بیاوریم
برای چند دقیقه کرکی هروئینی چیزی
سخت است
آقا جان.
بنده ی تو بودن سخت است.
در کشور ِموروثی ات سگت بودن سخت است.
ما را ببخش که با گستاخی ِ تمام در ما یملکت زاده شدیم.
کتکش را می خوریم.
ما کمینه سگان هنوز هم چشم به رحمت ِ گاه و بی گاه تو داریم
زنده ایم
کتکش را می خوریم
برایت پارس می کنیم
سرمان را پائین می اندازیم
کتکش را می خوریم
مولا جان
ای صاحب و سرور ِ ما
ای چوپان ِ گله های میلیونی
ای نایب ِ قایم
یا فصل الختام
بیا و خدائی کن
دیگر ما را کتک نزن
زنده بودن را بر ما ببخشای
طرح توزیع سیانور رایگان را
جایگزین هدف مند کردن ِ یار ا نه ها کن
از شرمان راحت می شوی
هزینه اش هم کمتر است
باشد که هلاکتمان در راحت
جبران ِ گستاخی ِ گناه ِ آغازین ِمان باشد
باشد که شاید این گونه
رستگار گردیم.

Wednesday 9 June 2010


2.
گقتم می دانی.خیلی حال می دهد یکی تا سر حد ِ مرگ دوستت داشته باشد.شب و روزش تو باشی.وقتی نیستی اعصاب نداشته باشد.نتواند راحت بخابد.مدام التماس کند که پیشش بمانی.از تو یک اسطوره بسازد.مثال نزدنی.زیبا ترین.بهترین.لذت بخش ترین.با شعور ترین.همه ی ترین ها را جلویت ردیف کند.و تو هم قیافه ی این آدم های کول را به خودت بگیری و زیر زیرکی قند توی دلت آب شود.بعد کم کم باورت بشود که ترین ِ همه چیز هستی.اند ِ همه چیزی.سرت را بالا بگیری.اعتماد به نفست در حد ِ مرگ.این که تو چنین آدمی هستی یا نه مهم نیست.مهم این است که کسی باور دارد که تو چنین آدمی هستی.حالا این وسط اگر دست بالا را بگیری  برای همیشه خدا باقی می مانی.اگر حد را نگه داری پادشاهی ات حفظ می شود.اما اگر وا بدهی  و جواب دوست داشتنش را مهربانانه بدهی کم کم عادی می شوی.اگر به طرف بفهمانی که تو هم یک گهی هستی مثل ِ خودش کم کم  می تواند بدون ِ تو نفس بکشد.می تواند بقیه ی آدم ها را هم ببیند.به مرور زمان هم اگر پرت نشوی در تاریخ ، اگر شانس بیاوری که در نظرش گه ترین موجود دنیا نشوی حد اکثر می شوی یکی مثل ِ بقیه.حالا این وسط چه بر سر ِ تو می آید.خداوندگاری که از عرش به فرش نازل شد.دهنت سرویس است.گفتم می دانی.بیست و شش به بالا سن ِ خطرناکی می شود.سن ِ اضطراب ها و ترس ها.سن نفس های به شماره افتاده و دست های لرزان و چشم های تار و تپش قلب های بی اراده.سنی که همه ی دوستانت به سمتی می روند.هر کس راه ِ خودش را پیدا می کند.کث خل های سابقی که شما بودید هر کدام به گوشه ای پرت می شوید.اینکه حالا یکی از آن ها مدام جلوی تو با خودش بلند بلند حرف می زند و با کسی توی سرش دیالوگ دارد و هر روز می رود که مادرش را بکشد و یک روز مادر بزرگش را و یکروز خانه را آتش می زند...این که حالا او بعد 30 سال هر گهی خوردن راهی ِ گوشه ی تیمارستان می شود ترسناک نیست؟می توانی فارق از فکرش شب سرت را زمین بگذاری و به خابی شیرین فرو روی؟یا آن یکی که نتوانست تحمل کند دیوانگی را و پرواز کرد از بالای ساختمان 20 طبقه.آرام می مانی که یک نفر از شما کث خل ها حالا نیست؟یا آن یکی که هست چه؟ رفت و پی اچ دی گرفت و حالا حتی از به یاد آوردن ِ کث خلی هایش شرم دارد واز تو می خاهد که حرفی از آن روز ها جلوی دوست دختر ِ آلمانی اش نزنی...آن یکی که خط ِ معمول را گرفت و کارمند شد و زنی و بچه ای و فوقش عرقی پنج شنبه شب ها با همکاران..یا آن یکی که همچنان می چوقد و می کشد و حتی یک دوست دختر هم نداشته تمام ِ این سال ها.سی سالش شده و می خاهد که کاش دستش به جای سفتی بند بود.چه بلائی سرش می آید؟چه بلائی سرمان می آید؟من پایم را روی پایم انداخته ام و از دل ِ عشاق دل خسته زهر ِ زندگی می مکم.که خوشحالم کسی هست که من را به یاد کثافت های جهان نمی اندازد.که دست هایم به جای لرزیدن و رعشه های نیمه شب دور کمرش حلقه می شود.که همه چیز را فراموش می کنم.این مائیم.مائی که ادعا می کردیم ک. و .ن زندگی را پاره می کنیم ؟می خاستیم در زندگی مان هیچ راه ِ از قبل رفته ای نباشد؟راه ِ دیگری هم نیست.برای هیچ کداممان نمی شود کاری کرد.این بلائی ست که پی در پی بر سرِ همه ی ما می آید.زندگی ست.گریزی ندارد.ترس و اضطراب را باید یک جوری خفه کرد.اما من از مرور این ها از مرور دوباره و دوباره ی خودم حالم به هم می خورد.می روم یک گوشه برای خودم می نشینم.نمی خاهم در حلقه های تکراری بیفتم.داستان های عاشقانه ی تکراری.دوستی های دروغکی.ریاکارانه.متظاهرانه.بی مرامی های پی در پی. نشستی یک گوشه برای خودت می گوئی من کاری با کسی ندارم.حرفی هم ندارم.فقط هستم..یکی می آید کنارت می گوید من هم حرفی ندارم.کاری ندارم.همین جا کنارت می نشینم.بعد از یک مدت همین شباهت ِ کاری به کار جهان و دیگران نداشتن می شود نقطه ی مشترکتان.احساس نزدیکی می کنید.بعد کار داشتن هایتان به هم شروع می شود.یک داستان عاشقانه ی ناخاسته به راه می افتد.در حالی که تو با او کاری نداشتی و او هم با تو کاری نداشته کارتان به کار ِ هم می افتد.داستان هی تکرار می شود .حالا فکر می کنی این دو نفر تا کی با هم دوام می آورند.آیا اتفاقی که برای بقیه می افتد برای این دو نفر نمی افتد؟این دو نفر عاقبت به خیر می شوند؟زندگی شان فیلم هالیوودی نمی شود و مثلن جایزه ی کن می برد؟.نه خیر.عاقبت یکی می زند دهن ِ آن یکی را خیلی خیلی بد می گ.اید.چرا؟چون همه ی ما انسانیم و زندگیمان نقض ِ غرض است.بعد هی تکرار و تکرار و تکرار این روابط ِ از پیش معلوم.هیچ راهی نیست که ختم ِ به گه نشود.من چه کار کنم؟بروم گوشه خانه ام بست بنشینم و هیچ کس را راه ندهم؟خودم را حلق آویز کنم؟فکر می کنی چه طور می شود از این دایره بیرون آمد وقتی قسمت اعظم زندگی را همین آدم ها تشکیل می دهند؟البته می شود همه چیز هم به تخمت بر گزار شود.بروی بیائی و آنقدر سرت را با چیز های مختلف گرم کنی که چیزی برایت جدی نشود.مشغولت نکند و در عین حال هم باشد.سرم را بالا آوردم.دیدم مادر ج .نده نشه کرده دارد چرت می زند.خاستم بگویم هوی! دی وث .من تمام این مدت برای کی حرف می زدم؟.بی خیال شدم.من آیس زده بودم این ک  .س شعر ها به چه درد ِ یک نشه می خورد خوب؟


پ.ن.   God Bless Our Dead Marines از A Silver Mt. Zion