Tuesday 20 July 2010

حالا وقت نوشتن نیست.حالا وقت ِ شورش ِ این احساسات ِ رقت انگیز ِ سرکوب شده نیست.حالا هیچ هم وقت ِ نوشتن نیست.حالا وقت ِ چرت زدن است.حالا وقت ِ شمردن ِ دنده های ماهی در خاب است.حالا وقت ِ خاب ِ مرگ دیدن است.حالا وقت ِ کم آوردن نیست.حالا مرگ فاصله ی بین چشم های ماست.مرگ چشم های مات ِ ماست.از چشم های مات ِ ماست که دنیا بر سر ِ ماست.سر ِ ما بر سرو ماست.سروِ ما بالای سر ماست.چشم های مات ِ ما آئینه ی تمام نمای ماست.مرگ در ِ خانه ی ما.مرگ بر روز های تکراری .مرگ بر زوزه های خماری.مرگ بر رفاقت های ادراری.مرگ بر جم حوری اسلامی.مرگ بر من که حالا هیچ چیز یادم نیست.حتی مرگم را یادم نیست.مرگ بر این چهار دیوار به گه آغشته که حالا در این سگدانی ِ خم ینی شده مامن ِ ما.خرابات ِ ما.میخانه ی پنهانی ِ ما.مرگ بر من که حالا هیچ چیز یادم نیست.که ما سه نفر خودمان را کشتیم؟.یادم نیست.حالا همه چیز اضافی ست.من بغض کنان فریاد زدم که نه ! من چیزی برای از دست دادن ندارم رفقا.اما من ترسیدم.من از تصور گردش ِ مولکول های خالی ِ آمپول هوا در خونمان به خودم لرزیدم.تا رسیدنش به قلبمان به خودم شاشیدم.از تصور لاشه های بوی گند گرفته مان چهار روز در این چهار دیوار به گه آغشته.از تصور ندیدن ِ تو لرزیدم.از تصور با هم نبودنمان ترسیدم.از تصور ِ جان کندنمان کنار ِ هم.از تصور ِ فیلم ندیدن هامان.کتاب نخاندن هامان.شیره نکشیدن هامان.عرق نخوردن هامان.سفر نرفتن هامان.افسردگی ِ بعد از ظهر نگرفتن هامان.بحث نکردن هامان.رقص نکردن هامان.دیوانه نشدن هامان.تحمل روزهای تکراری نکردن هامان....می دانم.حالم را به هم می زنم.احمقانه ام.همه ی این ها روی هم همان پوچ است.همانی که ما می خاستیم به خاطرش خودمان را بکشیم.همان روز های کسالت بار ِ جنون آمیز.این ها همان دلیل ِ خودکشی مان است.اما من احساساتی شدم.من از تصور نبودن همین روز های پوچ ِ ملال آور مان لرزیدم.ما بد بختیم.هیچ گریزی نداریم.ما سه نفر به بن بست رسیدیم.دستت را گرفتم.من باختم.من مردم.ما زنده ماندیم.از آن لحظه به بعد همه چیز اضافی ست.زندگی ِ ادامه پیدا کرده ی مان اضافی ست.من دیگر زر نمی زنم.زندگی می کنم.روز های کش دار ِ گرم تابستان را در این فاهشه خانه ی کار ِ اجباری زندگی می کنم.از بیخ و بن ریده ام از بس که همه چیز در تناقض است.

Tuesday 13 July 2010

_امریکا کشور بسیار بسیار قانون مداری ست.این کشور حتی از یک تجاوز کوچک در سال های بسیار دور( که حتی تجاوز شونده هم رضایت داده و از شکایت خود صرف نظر کرده است) نمی گذرد.حتی اگر متجاوز کارگردان معروف ِ فرش های قرمزش باشد هم فرقی نمی کند.قانون در برابر همه یکسان رفتار می کند.امریکا باید قانون مداری و بشر دوستی اش را به رخ ِ جهانیان بکشد.در همه جای جهان.به دنبال مجرمان.راه ِ فراری در کار نیست.
سربازان امریکائی در عراق به کودکان و زنان و مردان تجاوز می کنند.در همه جای جهان تجاوز می کنند.امریکا به همه چیز ِ همه ی جهان تجاوز می کند.
مهم نیست.آن ها را کسی نمی شناسد.ولی پولانسکی...آبروی امریکاست.همچین ادعای سفت و سخت بودن می کنند که آدم توهم برش می دارد که نکند واقعن خبری باشد.

وقاحت این کشور حد و مرز نمی شناسد.قانون مداران ِ خشک مغز و تکنوکرات های مدافع ِ حقوق بشر این کشور آدم را به تهوع می اندازند.رفتار ِ به ظاهر جنتلمنانه ی هر دیوسی حالم را بد می کند.هر کثافتی که هستید را رو کنید.با کمال میل پذیرایتان.ولی قیافه ی این آدم های همه چیز دان ِ با شعور را به خودتان نگیرید وقتی در باطن "امریکائی" بیش نیستید.نیاز به زر زدن نیست.یک نگاه به زندگی تان تمام ِ آن چه هستید را عیان می کند.باز هم تکرار می شود:فرهنگ چیز ِ فاخری برتر از زندگی ِ روز مره نیست.

_تمام ِ ان بودگی خودشان را در غالب ِ روشنفکری به خورد ِ ملت می دهند. برای دیدن ِ یک لبخند ِ ساده از دهانشان باید ساعت ها چ ول و د و ل شان را بمالید.همه به نوعی ایراد دارند پس با هیچ کس حرف نمی زنند.قیافه ی شان مدام کج و کوله می شود.قسم می خورم دختر دائی داف ِ هزار قلم آرایش کرده ی بی سواد ِ من انسان مدار تر از تک تک شما فرهیخته گان ِ رنگ پریده است.حد اقل منشور حقوق بشر دستش نمی گیرد.شعورش می رسد در جمع راحت با همه بگوید بخندد.نریند به اوقات دیگران.حالا گیرم که بعدش هم همان طور که همه ،خاله زنکی اش را هم می کند.

_دیگر شور ِ این جهان در آمده.تناقض تا این حد که یکروز برد ِ آلمان مقابل ِ آرژانتین نماد پیروزی ِ عقلانیت ِ بورژوازی بر پوپولیسم ِ دهن گشاد می شود.فردایش همین تاکتیک مداران ِ پر ادعا از پیشگوئی ِ هشت پا روحیه شان را می بازند.خودشان هم موافقند که عقل مداری خشک مذهب شان حوصله ی آدم را سر می برد.کمی هم خرافات برای جذاب تر کردن ِ جهان نیاز است.

کلن امیدوارم هر چه زودتر تمامی ِ ان های جهان به خودشان بیایند. و سعی کنند انسان مداری را از یک جمع ِ کوچک ِ 4 نفره بیاغازند.ک س خل های جهان بیشترو بیشتر گردند.جهان جای قابل تحمل تری گردد که آدم رغبت کند پایش را از خانه بیرون بگذارد،کسی را ببیند. و اگر همه چیز همین طور رو به زوال رود قول می دهم که یک روز در گوشه ی خانه او دی کرده ، ناکام از دنیا می روم.