Saturday 22 May 2010

1.
گفتم: این خیلی غیر قابل فهم است. صبح از خواب بیدار شوی همه چیز را مرتب کنی هر چیزی جای درست خودش را پیدا کند و بعد هر شب سر ساعت ِ مشخصی یک جایت درد بگیرد آنقدر که نفست تنگ شود به زمین و زمان فحش بدهی و بعد از خودت قول بگیری که از فردا چیزی را مرتب نخواهی کرد و کث خار همه چیز و همه کس.اما باز فردا بلند می شوی و می بینی که همه چیز باید سر ِ جای خودش برود که اگر نرود تو یک لحظه هم روی پایت بند نیستی.افسرده می شوی.دیوانه می شوی .ارتباط نظم روز ها و درد شب ها هم چنان مبهم باقی می ماند.تا کی ؟گفتم حالا دیر وقت است و شما هم می دانی که من سر ِ ساعت مشخصی باید خانه ام کارت بزنم.گویا همه متوفق القولند که همه چیز مرتب باشد و من هر شب سر ِ ساعت یک جایم درد بگیرد.گفتم درست شده ام مثل این مذهبی های وسواسی.مدام خودم را می شورم،همه چیز را روی میز می ریزم،آشغال ها را جدا می کنم، دسته بندی می کنم، هر جائی که گمان می برم اشتباه کرده ام هزاران بار استغفار می کنم، به هر کسی که می توانم زنگ می زنم و طلب بخشایش می کنم، از همه دور می شوم که مبادا دوباره آلوده ی چیزی نا خواسته گردم.خودم را هزاران بار از روز تا شب که برسد تطهیر می کنم اما شب که می شود دوباره همه چیز سر ِ جای خودش است. انگار که فکر ندارم.انگار هیچ وجدانی ندارم.که بشود عوضش کرد یا آرامش کرد.فکر می کنم یک جائی یک چیزی هست که من توان دیدنش را ندارم و وقتی تردید شروع می شود همه چیز دوباره به حال سابق بر می گردد .فکر می کنم چیزی گم شده است.یک قانون اخلاقی را زیر پا گذاشته ام.یا در اینکه معتقد به هیچ قانون اخلاقی نیستم حسابی گند کاشته ام.این که یک نفر هر کاری دلش می خواهد بکند چون دلش می خواهد بکند و تو هیچ حرفی نمی توانی بزنی تازه اگر هم بخواهی به چیزی ایراد بگیری باید یک مبنائی، یک سری اصول ِ محکمی وجود داشته باشد که تو از روی آنها بتوانی کسی را متهم کنی یا خودت را.گفتم :زیاد حرف زدم.می دانم شما هم حوصله ندارید.از این چرت پرت ها فقط خودم سر در می آورم.اما درمانده شده ام.تا به حال تجربه اش را داشته ای؟این دردی نیست که انسان از عهده اش بر بیاید.خیلی ها در این مواقع چیزی دارند که آویزانش شودند. همه چیز را گردن خدایشان می اندازند.دیگران را متهم می کنند.جامعه را متهم می کنند.اما امثال من می روند در زیر زمین ِ نمور و تاریک خانه ی شان که هیولای درونشان را سر به نیست کنند.خودشان را خفه کنند.اما می دانید چه می شود؟هیولا هی بزرگتر و بزرگتر می شود.بیرون که می آئی دیگر از خودت اثری نیست.بعد رو می کنم به شما و می گویم:هی رفیق هیچ می دانستید که من و شما شبیه ِ هیولا شده ایم.و شما با بی خیالی می گوئی:دیز تینگز هپن.بله.این چیز ها اتفاق می افتد.به آسانی ِ همین بادی که می وزد.و این یعنی اگر من سال ها در آن زیر زمین نمور و تاریک خودم را خفه کنم هیچ چیز تغییری نمی کند .حتی اگر من یک راهبه شده باشم بقیه ای هستند که انجامش دهند.بله.دیز تینگز هپن.آیا تو نباید این قدر مادر ق حبه باشی؟نه.چه کسی گفته است.آیا من نباید این قدر هیولا باشم .نه.دیز تینگز هپن.دیر وقت است.حالا نه من وقت گفتنش را دارم و نه تو حوصله ی شنیدن.و گرنه برایت می گفتم که آن ظهر جمعه ای که پسر همسایه ی پائین از داخل حمامم درامد به چه فکر می کردم.یک شکایت ِ ساده و معمولی هم ازشان نکردم.چرا؟چون بقیه خیلی بد تراز آنش را سرم آورده بودند و من فقط نگاهشان کرده بودم.حتی سرم را هم به نشانه ی تاسف تکان ندادم.که آن بقیه کلی ادعای انسان دوستی و اخلاق مداری شان هوش از سرم ربوده بود.که حتی برای ظنی که گاه به بی اخلاقی شان داشتم خودم را سرزنش می کردم.اما این چیز ها اتفاق افتاد.و وقتی من با قیافه ی حق به جانبی گفتم چرا؟گفتند ما هیچ کار ِ غیر ِ اخلاقی انجام نداده ایم.اخلاق شخصی ست و اخلاق ِ ما همین است.و این یعنی ما هیولاهائی هستیم که ممکن است هر لحظه به شکلی در بیائیم.کار پسر همسایه که این جا اصلاً قابل قیاس نیست.که شاید از منظر خودش بسیار هم اخلاقی بوده باشد.همه چیز از قبل توجیه شده است و یا من آنقدر احمقم. که اگر اخلاق ها شخصی ست چرا اعمال اینقدر شبیه هم است.چه فرقی می کند در آن ذهن روشن ِ تو چه می گذرد وقتی مو به مو همان ها را تکرار می کنی.تنها فرقش این است که همه ی کار های تو از قبل توجیه شده است و هیچ کس حق اعتراض ندارد.و نتیجه اش برای من این که کثافت در خون تک تک ما جاری ست.گفتم اگر مساله فقط اخلاق شخصی باشد چرا شماها کروات قرمز نمی زنید که نکند شبیه بقیه بشوید ولی حالا که سر و تهتان شبیه بقیه در آمد می گوئید هیچ دو تا چیزی شبیه هم نیستند و هیچ تجربه ی مشترکی وجود ندارد. البته تقصیرشما هم نیست که هر چه بیشتر برای متفاوت بودن زور می زدید بیشتر شبیه بقیه می شدید.گفتم:حالا فکر نکنی من دارم درد و دل می کنم. قضیه برای من از این خاله زنک بازی ها فرا تر است.اصل اول این است که هر آدمی هر کاری دلش بخواهد می تواند بکند.اینکه شب و روز مدام فکر می کنم و فکر می کنم برای این است که بفهمم بر ما چه می گذرد.و گرنه خودت می دانی من حتی یکی از این انسان هائی که دختر ها بهشان می گویند دوست صمیمی و آدم می تواند تمام ِ جیک و پیک وجودش را جلویش بریزد دور و برم ندارم .علاقه ای هم به داشتنش ندارم.که توانائی داشتنش را هم ندارم..اما قضیه همین جا هم قابل تامل است.من در خانه که می نشینم تنهائی را انتخاب کرده ام.اما وقتی بیرون می روم و باز هم تنهایم آن وقت است که بخواهم و نخواهم تنهایم و دیگر تنهائی یک انتخاب نیست.این بلائی ست که بر سر ِ ما می آید.گفتم :ولی حالا می بینی.بد جور داغ کرده ام.چند ساعت است دارم دور این خانه می چرخم؟نگاه کن که چه عرقی هم می ریزم.تمام لباس هایم خیس است.باور نمی کنم این قضایا تا این حد برایم جدی شده باشد.چه اضطرابی گرفته ام.و تو هیچ عین خیالت نیست.قیافه این آدم های بی اعتنا را گرفته ای و داری مرا خفه می کنی.می خواهی بگوئی که حرف هایم ذره ای هم ارزش ندارد.می خواهی بگوئی که من احمقم که به چنین چیز هائی فکر می کنم.خوب اگر این ها ارزش ندارد پس تریاک و حش و اچ است که ارزش دارد.یا یک شب تا صبح خوش گذراندن است که ارزش دارد.گفتم :من دست ِ خودم نیست.می دانم که اذیت می شوم ولی وسواس عجیبی دارم برای این که فکر کنم و آزار ببینم.انگار وقتی دلم برای خودم می سوزد و استیصال خودم را، این چرخ زدن ها و عرق ریختن ها را می بینم آرام می شوم.درست همان کاری ست که تریاک می کند و من خودم با خودم می کنم.گفتم:از این که آن ها مثل هیئات داوران بنشینند مقابل ِ چشمانم و مرا نقد کنند بیزار شده ام. حالا از این که برای همه نا مرئی شده ام خوشحالم.و از این که حالا فقط خودم هستم که خودم را با همین سر و شکل پذیرفته ام احساس آرامش می کنم.گفتم:این بلائی ست که بر سر ما می آید.هر روز تنها و تنها تر می شویم ،صداهایمان نامفهموم تر و زبان هایمان الکن تر می شود و از این بابت خوشحال هم هستیم.و مسبب همه ی این ها ترسی ست که از یکدیگر داریم.چرا که می بینیم هیولا شده ایم و می ترسیم دیگری این را به رویمان بیاورد.با چشمانی خیره به هم چشم می دوزیم.از چیزی که هستیم چیزی که می شویم تعجب می کنیم و باز هم سر در نمی آوریم که چه بر سرمان می آید.می ترسیم.دور می شویم.گوشه گیر می شویم.هی آدم ها را عوض می کنیم که گذشته مان فراموش شود.خودمان را نبینیم.بشود که سرمان را راست بالا بگیریم و به گهی که هستیم ببالیم.به خودم گفتم خوب حالا آرام تر.با این همه اضطراب آبروی خودت را بردی که.من چرا بی جهت صدایم بلند می شود و دست هایم می لرزد.با این وضع که حرف هایم مسلمن ....آشغال است.پرت و پلا می گویم.خودم را مضحکه کرده ام.گفتم می بینی. توانائی کنترلش را ندارم.بیار آن بساطت را.اصلن خانه هم نمی روم.