Thursday, 17 September 2009

هیولائی

در جوی ِ کنار ِخیابان

میان ِ چرک و کثافت و خون

زوزه می کشید

زنان و مردان ِ رهگذر

به دیدنش

رعشه ای بر اندامشان می افتاد

و کسی توی سرشان می گفت:

"استغفرالله

این چه جور موجودیه دیگه؟

خدایا عاقبت ِ مارو به خیر کن

خدایا به ما رحم کن

ما رو به چنین روزی ننداز خدا"

وشاید برای دفع ِ بلا

سکه ای چیزی هم داخل ِجوی

ها ها ها ها ها

آن هیولا

من بودم.

دقت کنید

من هیولا بودم

نه یک فیلم ِ هالیوودی

وقتی شما مرده بودید

همگی ِتان را دیوانه بودم

دیوانه ی حرف زدنتان

دیوانه ی راه رفتنتان

دیوانه ی رقصیدنتان

دیوانه ی دیوانه ی تان

و به قولی

دیوانه وار

"چیزی را در تو دوست دارم

که بیش از خودت است

بنابراین

تو را ویران می کنم"*

دست های معصوم ِ من

به خون ِ کثیف شما

آلوده بود

کاش تحملش را داشتید

برای لحظه ای

خودتان را

از پشت ِ این چشم های سرخ

بنگرید.

*نقل قول از ژاک لاکان

No comments: