رفتم که دستانم را دور ِ گلوگاه ِ پدرم حلقه کنم
پدر؟یا رئیس؟
رئیس ؟
یا معشوق؟
دستانم را بفشارم
محکم تر
تنگ تر
بفشارم
نفسش را بند بیاورم
در این وقت ِ خاموش ِ شب
مادرم رزمنده ی فلسطینی شده بود
میز ها انسان هائی نشسته و به من چشم دوخته
دوستانم که بی شک دشمنانند؟
و دشمنانم را
جایگاهی رفیع بخشیده بودم.
مرز های ذهنم دریده شده
سرم به دیوار ِواقعیت خورد
دیوانه شدم.
از کلیه های مادرم خون می چکید
پدرم
زرد روی
اشک در چشمانش حلقه زده
مستاصل
التماسم می کرد
به من رحم کن!
من هم می توانستم
مادر قحبه ی قدرتمندی باشم.
قیامت شده بود
خیابان پور سینا
باران سیل
کتاب هایم را گذاشتم زیر شر شر ِ باران
12 آبان 88
جهنم شد
آتش شد
باران آمد
گر گرفت
پیرمرد کرواتی سر رسید
کافه بوی خون گرفت
امروز
اولین و آخرین روز جهان است
حالا وقت ِ رفتن است
همین حالا وقت ِ رفتن است
همین حالا وقت مردن است
اما...
ولی...
باز هم...
کسی آمد
کسی چیزی گفت شبیه به
"فقط زنده بودن است که ارزش ِ زنده ماندن را دارد." *
هاله لویا
شرمگینانه
مرز ها برگشت
و من
سالم شدم.
*از اینجا
1 comment:
سلام
بدون تعارف میگویم که حرکت در این متنتان فوق العاده است. شوری که به اوج میرسد و ناگاه خاموش می شود و همان هاله لویا یعنی بازگشت ِ نبض ِ یک مرده در فیلم ِ سینمایی ِ بلاگ ِ شما.
لذت ِ وافری بردم و البته از خواندنم همچون همیشه ممنونم.
Post a Comment