Wednesday, 11 November 2009

شب که می شود سرم

آی سرم

کودکی

پدرم

مادرم

بزرگ شدم

برادرم

دوستم

همسرم

شوهرم

مملکتم

ملکم

خانه ام

آی سرم

روی بالشت که می گذارمش

همه ی این ها

ورم می کند

پخش می شود

روان می شود

شب

توی سرم

گنده می شود سرم

رگ هایش پاره می شود

استخوان هایش ترک بر می دارد

جا نمی شوند همگی

توی

سرم

شب که می شود

دیگ ِ جوشانی می شود

می کوبند به دیواره ها

می کوشند از شقیقه ها جاری شوند

من فشار می دهم روی ِ رگ های بر آمده

می جنگم

چشم هایم را روی هم فشار می دهمش

یک سری چیز ها

آن تو

برای خودشان هستند

می چرخند

از همه ی جهان

من فقط همین یک سر را دارم

و از همه ی جهان

بد بختی و فلاکت و نکبت

مدام توی کاسه ای به محیط 55 سانتیمتر

ولو می شوند

هر کدام گوشه ای و من

از پسشان بر نمی آیم

لعنتی ها

از شما حتی یکی هم نیست

که لبخندی بزند

و بگوید

جهان جای خوبی ست

یک جمله ی شاد

یک تصویر ِ زیبا

بگوید

جهان

این کاسه ی توالتی نیست که تو روی بدنت گذاشته ای.

No comments: