Monday 5 April 2010

"آدم‌های بدی نیستند. خودشان با هم کنار می‌آیند اما من و امثال من باید ازشان فاصله بگیریم. خطرناکند برای ما. عین پسر زیبای مهربان برای کشیش تنها.
بهت نزدیک می‌شوند، طوری که انگار تو را کشف کرده‌اند. انگار تو افتاده بودی آنجا و منتظر این بودی که یکی از آنها بیاید و پیدایت کند و قدر بداند. بزرگت می‌شمارد، بهت حال الکی می‌دهد. اول تردید می‌کنی که ممکن است اشتباه گرفته باشد. اطرافت را می‌پایی اما کسی جز تو آنجا نیست. آنها آنقدر مطمئن جلو آمده است که خودت هم باورت می‌شود: «نه، ممکن نیست او اشتباه کند، من همان گمشده هستم!» موقع قدم زدن، ریدن و ناخن گرفتن نیم متر بالای سطح زمین هستی. می‌گذرد. به خود می‌گویی «می‌دانستم یک روز همه چی درست می‌شود». اما همین یقین کافی‌ست تا طرف برگردد بگوید اشتباه کرده است. البته اگر ذره‌ای شرافت در او باقی مانده باشد. اگرنه طوری از کنار قضیه می‌گذرد که انگار همچو حرف‌هایی نزده است. انگار زمانی درباره‌ی سیب‌زمینی نظراتش را با تو در میان نهاده بود. حتی امکان انتخاب به تو نمی‌دهد که تصمیم بگیری زرزرهایش را فراموش کنی و بمانی یا فاصله بگیری و متنفر شوی.
این وضعیت در رابطه‌ی عاشقانه و غیرعاشقانه اتفاق می‌افتد. آنچه باقی می‌ماند این است که تو تعادلت را از دست داده‌ای."

از اینجا.البته از فیدش.

No comments: