Monday, 19 October 2009

من

از خوک ِ خاکستری ِ یک روستائی

که در روستائی در جنوب غربی شهر کاروس در شمال غربی مکزیک زندگی می کرد

و بعد ها

سه فرزندش را هم از دست داد

ویروس را گرفتم

تب کردم

داغ شدم

هات شدم

و نیمه های شب بود

که دست در دست ِ آندره برتون

در خیابان های پاریس

پرسه می زدیم

گفتم آندره

چرا با آرتو اونجوری کردی پسر؟

آندره داغ بود

یکی خاباند توی گوشم

بدون اینکه توضیحی بدهد

من لرزیدم

تا مچِ پاهایم در آب بود

از کف ِ آشپزخانه آب بالا زده بود

من شلپ شلپ کنان

در حالی که وضع ِ رقت باری داشتم

دنبال ِ کتری می گشتم

که کیسه ی آب جوشم را از آب ِ داغ پر کنم

کتری پر از تفاله ی چائی بود

امکان داشت همان جا بیفتم

و بمیرم

فاصله ام با مرگ همانی بود که همیشه

بیخ ِ گوشم.

شلپ شلپ کنان برگشتم

به هر چه خوک بود لعنت فرستادم

سشوار را توی لباسم گرفتم

لرزم شدت گرفت

گفتم آندره

شعرم را در "انقلاب سورئالیستی"چاپ می کنی؟

گفت

مگه زنا هم بلدن شعر بگن.

یا نه

شاید هم اصلن جوابی نداد

ترامادول را انداختم بالا

سرم را که زمین گذاشتم

خوشحال بودم که

نه مادری دارم

نه خاهری

نه دوستی

نه هیچ کس و کار ِ دیگری

که مایه ی ننگشان باشم.

2 comments:

گي-آ said...

من حتی کوه ها رو احساس می کنم
جوری که می خندن
به کناره های آبیِ بالا و پایین شون.
و پایین تر
توی آب
ماهی ها گریه می کنن
و آب
اشک شونه.
شب ها وقتی مست می کنم،
به صدای آب گوش میدم و اون وقته که
دلتنگی ام به اوج می رسه.
این صدا رو از ساعتم می شنوم
این صدا تبدیل به دستگیره یِ کمد میشه
تبدیل به کاغذِ رویِ زمین میشه
تبدیل به پاشنه کشِ کفش میشه
یه بلیطِ رخت شور خونه میشه
این صدا تبدیل به دود سیگار میشه
که از کلیسای کوچک درختان مو بالا میره
زیادم بد نیست
کمی عشق چیز چندان بدی نیست
یا کمی زندگی.
چیزی که به حساب میآد
همونیه که رو دیوارها به انتظار میشینه.
من برای همین دنیا اومدم
من برایِ تکون دادنِ گل های رز تو انتهایِ خیابونِ مرگ به دنیا اومدم.

چارلز بوکوفسکی

حال و هوای شعر-مانندتان اینگونه بود برای ِ من.
متشکرم.

emh said...

مرسی.
این شعر لطافت ِ خیلی ظریفی داره.مثل ِ یه حس ِ افسردگی ِ نوازش گر.