Thursday, 21 January 2010

پرچم به دست
در خط ِ مقدم جلو می روم
و با فکر ِ یک انقلاب
به ارگا سم می رسم
برمی گردم
پشتم خالی ِ خالی ست
دستانم پر از خون می شود
کنار ِ پیاده رو می نشینم
خون ِ دستم را خالی می کنم
و با همان دست
بنگم را می چوقم.
هیچ عجله ای نیست
انقلاب ِ هرزگان
دیر به سر انجام می رسد.
عجالتن
دختر و پسر ِ ته کوچه را
در حال ِ لا سیدن و ما لیدن و بو سیدن
دید می زنم.

5 comments:

Dr.Shyn said...

پشت مان هم مثل مشت مان پر می شود
فعلا رفقا رفته اند برای آزادی بیان جان بدهند بعدا می آیند برای آزادی بدن جان می کنند
رفته اند شهادت طلبی برای آزادی قدس شریف ؛ مکان که رو به راه شد می آیند شهادت طلبی برای آزادی عضو شریف
به عمر من و شما قد ندهد احتمالا
مجبوریم دیگر، با توسل به حضرت جان لنون « تصور » می کنیم

ابله خاتون said...

جان؟؟؟بله...

گي-آ said...

حظی وافر نصیب گشت.
به قول ِ همان یکصد و بیست و هفت بار تکرارمان:
چست و چابک، می کنیم جان.
(البته کاف مفتوح است)

آژيراك said...

مثل هميشه ...
تلخ و تيز ...

آژيراك said...

بنده را در حال التماس متصور شده و يك آپكي بنمائيد.